ولی بدنت هی داره گوشه پیراهنشو میکشه میگه بیا بریم بخوابیم مغزت میگه حالا وایستا دارم حرف میزنم و شروع به غیبت کردن راجب زندگی و آینده ت با فکر و خیالات میکنه
در کوچه ام،در یک کوچه خلوت وبی کس راه میروم.بدون نگاه به پشت سر،درنقطه ای که راهم را تاریکی فرامیگیرد،گویی رویایی میبینم که درانتظارماست.آسمان سیاه با ابرهای خاکستری پوشیده شده.گویی رعد وبرق پنجره ی خانه هارانشانه گرفته.عالم وآدم درخوابند،فقط دو دوست بیدارند.یکی منم ودیگری پیاده روهای خلوت
کاش راه حلی که میگم عملی باشه اما خوب سخته مخصوصا که این مثل یجور اعتیاده انگار از زجر دادن خودت لذت ببری ولی ندونی که لذت میبری
در کوچه ام،در یک کوچه خلوت وبی کس راه میروم.بدون نگاه به پشت سر،درنقطه ای که راهم را تاریکی فرامیگیرد،گویی رویایی میبینم که درانتظارماست.آسمان سیاه با ابرهای خاکستری پوشیده شده.گویی رعد وبرق پنجره ی خانه هارانشانه گرفته.عالم وآدم درخوابند،فقط دو دوست بیدارند.یکی منم ودیگری پیاده روهای خلوت