سلام بچه ها نفری ده تا کلمه بی ربط میگید بهم

از یه هفته قبل از شب یلدا فکر میکردم که چی درست کنم و میزم رو چجوری بچینم که شیک و یه ایده جدید هم باشه نشستم پشت میز تحریرم هر چیزی که به ذهنم اومد رو تو دفترچه یادداشت کردم که یه وقت چیزی از ذهنم نپره چون ۵۰ نفر مهمون دارم میخوام همه چی بهترین نحو باشه چون خونهمون هم کوچیکه تو یه آپارتمان ۸۰ متری زندگی میکنیم دودل شدم که ببریم این جشن رو تو ویلا برگزار کنیم یا نه چون میترسم تو خونه فضا کم باشه اگه ببرم ویلا شام میتونه متنوع باشه چون اونجا فضا بازه میتونیم جوجه درست کنیم قرمه سبزی بزاریم یا حتی ساندویچ و فینگرفود هم داشته باشیم چون بچه ها عاشق ساندویچن و اخر شب هم بساط چایی و میوه رو دور کرسی داشتع باشیم میتونیم تو حیاط هم آتیش روشن کنیم خیلی جای مانور داریم حالا همه ی اینا رو تو دفترچه مینویسم که فراموشم نشه اها رنده هم بنویسم چون تو ویلا رنده نداریم یه وقت شاید نیاز بشه اگه قرار باشه مهمونا بمونن هم باید چندتا پتو هم ببرم پس پتو هم بنویسم چون پتو کم میاد فردا هم که تعطیله احتمال زیاد بمونن فردا هم همگی بریم آبشار معروفی که نزدیکمونه و خیلی باصفاس و جاده ش هم علفزاره و وایب خوبی داره و تو آسمونش میشه کوچ پرنده ها رو دید و از خاکش هم که مثل شن های ساحل میمونه میشه ساعت شنی درست کرد خوب شد همه رو تو دفتر نوشتم باید از چند روز قبل همه تدارکات رو آماده کنم و روز قبلش برم آرایشگاه موهای صورتم خیلی درومده و بلند شده یه دستی به سر و روم بکشم 

امروز اولین بارون پاییزی تو شهرمون اومد و آسمون رو داره تمیز و زیباتر میکنه وقتی بارون میاد با وجود این که عاشق بارون و پاییزم گاهی غمگین میشم و تمام خاطرات تلخ غربت برام تداعی میشه و برای این که بتونم راحت تو حال خودم باشم میرم تو تراس و اشک چشمامو زیر بارون میشورم امروز تصمیم گرفتم همه ی دردا رو فراموش کنم زنگ زدم به دخترخالم گفتم پاشو بیا پیشم امروز رو با هم بگذرونیم که اونم درگیر‌امتحانات دانشگاهش بود نتونست بیاد تصمیم گرفتم یه نقاشی بکشم بوم نقاشی رو برداشتم اوردم گذاشتم رو سه پایه چوبی قدیمی که سال ها پیش از لوازم تحریری که روبروی دبیرستانمون بود خریده بودم و عکس دشتی که روی کتاب رمانی که جدیدا میخونم بود ، طرح جالبی بنظرم میومد ،شروع کردم به نقاشی کردن هنر واقعا روح منو جلا میده و خیلی از دنیای واقعی دورم میکنه بخاطر همین مجسمه سازی و عروسک سازی هم سالها پیش آموختم و هرزگاهی کار‌ میکنم حتی الان که دارم راجع بهش صحبت میکنم هم حالم خوب میشه پاشم برم پفک که دیروز خریدم تو کیفمه بیارم و حال خوبم رو به اوج برسونم 😁

 وقتی وسط زمستون اولین فرزندمو بدنیا اوردم و چشمم بهش خورد دقیقا همون لحظه حس مادری تا عمق وجودم نفوذ ‌کرد و جمله ای که همیشه مامانم بهم میگفت که بزار مادر بشی اونوقت میفهمی رو کاملا درک کردم ، بعد از اومدنش من دیگه اون آدم سابق رو فراموش کردم یادم نیست زندگی قبل از فندق کوچولوم با چشمای درشت قهوه ای رنگش چه شکلی بود روزی که داشتیم از بیمارستان میرفتیم خونه برف کل زمین رو سفید کرده بود‌ الان هر وقت برف میاد تنها خاطره ای که سریع میاد جلوی چشمام خاطرات همون روزاس شب هایی که اصلا نمیتونستم بخوابم اما قدرت عشق منو سرپا نگه داشت حالا که ۵ سال از اون روز گذشته دوباره دارم این حس رو تجربه میکنم دقیقا وسط زمستون و مطمئنم اون روزم برف خواهد اومد حالا که روزای آخره باید کمدش رو بچینم تابلوهایی که تو اتاقش هست رو بردارم به جاش یه پوسته کاغذ دیواری بچه گونه میزنم 

امروز وقتی از سرکار رسیدم خونه خیلی عجله داشتم و کلی کار ریخته بود رو سرم که باید امروز انجام میدادم یکیش جشن خدافظی با مای بیبی بود که باید میرفتم خلاصه میخواستم ماشینم رو پارک کنم دیدم تو پارکینگم یه چری پارک شده از اونجایی که تعداد واحدها زیاده نمیشد زنگ تک تک واحد ها رو زد تو گروه واتساپی ساختمون پیام گذاشتم که صاحبش بیاد برداره شاید باورتون نشه شخصی که اومد ماشین رو برداره استاد دانشگاهم بود که یه هودی تنش بود من از بوی عطرش تونستم بشناسمش اصلا باورم نمیشد اونم منو شناخت بهم گفت دیگه تدریس نمیکنه تو دانشگاه و از کتاب و درس فاصله گرفته و یه مرکز بوتاکس زده اگه کار زیبایی داشتم برم پیشش انجام بدم و کارت ویزیت مطبش هم داد بهم رفتم خونه دیدم انگار بمب ترکیده تو آشپزخونه تند تند ظرفا رو چیدم تو ماشین ظرفشویی رفتم تو اتاق دیدم ای داد بیداد کلی لباس ریخته تو اتاق حتی رو کیبورد کامپیوتر هم لباس بود داشتم لباس ها رو جمع میکردم دستم خورد رژ لب مایع افتاد زمین و کل سرامیکا با شاین صورتی پوشیده شد