اون لحظه و دقیقا همزمان با شنیدن اون صدا
فقط و فقط ی چیز تو ذهنم بود
اینکه الان اون ادم مرده و ما دوباره داریم اون اتفاق هشت سال قبلو تجربه میکنیم؟ نه!
اینکه بابام گفت وای و از ماشین پیاده شد منم پیاده شم ببینم چی شده؟ نه!
اینکه شیشه ماشین دقیقا از جلو و دقیقا قسمتی که جلوی صورت منه شکسته و تا ته چاک ورداشته عینه حلقه های درختی که بریدنش؟ نه!
اینکه تصویر پرت شدم اون مرد رو ماشینو فقط من دیدم و بابام نه؟ نه!
خوابم؟
...
آره!
خوابمو دیدم
دوباره!
و این دقیقا فرقیه که میگم
من دوبار یه خوابو میبینم
ی بار صبح یه روز
یه بار دقیقا بعد از اینکه اون اتفاق میوفته اما توی همون روز یا ی روز دیگه
من دوبار ی واقعیتو تجربه میکنم و هربار هیچ مقاومتی نمیتونم در برابرش نشون بدم
قبل از اینکه خوابم یادم بیاد و بخوام حرف بزنمو بگم بابا اروم برو اون اتفاق میوفته
قبل از اینکه بگم این ادم داره میمیره و نجاتش بدید اون ادم میمیره
و من بعد از اتفاق افتاد اون حادثه متوجه میشم که من داشتم میگفتم
من فقط ی ثانیه فاصله داشتم و داشتم میگفتم حتی انگار که گفته باشم ولی انگار که روی دهنم یه چسب زده باشن
دهنم باز نمیشه به گفتن لبام از ی جدی بیشتر از هم فاصله نمیگیرن