سلام،می دونم که وقتی این متنو می خونید حتما میگید چقد این خانم بیکاره که فکرشو درگیر این حرفا می کنه.چند ساله ازدواج کردم اما از همون روز اولی که خانواده ی شوهرمو دیدم یه جوره بدی نچسب بودند تا امروز که حدود۱۰،۱۱ می گذره،بخصوص مادرشوهرم که همیشه سایه ش رو سره رابطه ی من و شوهرم بوده،تو تموم این سالها مقصر تموم دعواهامون خونواده ش و بخصوص مامانش بودن.تو همه ی کارای ما دخالت میکنه و نظر میده هیچوقت نشده برم توخونه ش و با چشم گریون نیام،همیشه یه طعنه یا تیکه به من می زنه...
حرفایی بهم زد که فکر نمیکنم حتی مادرشوهرای قدیم به عروسها گفته باشن،نمیدونم حس میکنم تا وقتی زنده ست باید عذاب بکشم،حتی تو جمع دوست و آشنا و فامسل از حرفها و رفتاراش خجالت می کشم و ناراحت می شم.
اره گلم،،،اینقدرررراین زن بدحرف میزدوابروموجلودیگران میبرد که حتی بقیه هم دستم مینداختن،،مثلابه گوشم میزدن که تواینکارنکن وفلان که مادرشوهرت ابروتومیبره،،،توجمع دختراشم که نگم برات به عمدیه جیزی میگفت که دل من بشکنه،،انگارازعذاب دادن من دلش شادمیشد،،البته خوبیایی هم داشت امااینقدبدی کرده بودکه نگم برات،،،ازیه جایی به بعدمریض شد،،دیابت گرفت چشماش نابودشد،پاش نابودشد،،دقیقاتوموقعیتایی قرارگرفت که من ازسرناچاری میساختم ومیسوختم وکاری ازم برنمیومد،،چندسال محتاج دیگرانه،،مهربون شده ،زهرش ریخته،،دلم براش میسوزه،حلالش کردم،،این شخص کسی بودکه میومدخونم مثل عقرب بهم نیش میزد،،دنیادارمکافاته،،یاخودادم ادم میشه یاروزگارادمش میکنه
آخه اینا کلا از اول از من خوششون نمی اومد علنا می گفتن ما از تو خوشمون نمیاد،حتی وقتی می رعتم خونه شون چشم و رو می کردن که چرا اومدی اینجا اما چاره ای نداشتم
حرفهایه سنگینی به من زدن،هر دفعه که میزم و حرف جدیدی می زنن زخمم تازه می شه.اینکه نمی تونم ببخشم برام خیلی سخته،چون مثل یه باره اضافی رو شونه ی منه،حرفهای ۱۱سال پیش هنوز مو به مو یادمه،دلم می خواست می تونستم فراموششون کنم،اما نمیشه.