قرار بود شب یلدا بریم خونه مامانم چون داییم از شهر دور هم قرارع بیاد اونجا (داییم سفارش کرده بود ک منو شوهرم بیایم)
مامانو بابام هماهنگ کردن با شوهرم گفت باشه مبایم منم امروز صبح اومدم خونه مامانم کمک
امروز صبح مامانم زنگ زد به خاله هام که اوناهم بیان و یکی از خالع هام گفت با دامادمون میایم
ب شوهرم گفتم کیا قرارع بیان دیدم گفت قرار نبود اونا بیان مگ نگفتین داییت تنها میاد چرا از اول نگفتین که یه تصمیم دیگ میگرفتم چادر سرت کنی وقتی اومدن ک من دیر میرسم
منم دیدم اینجوری گفت گفتم میرم خونه مامانت تعطیل کردی بیا اونجا و فطع کردم
الانم دارم اماده میشم برم خونه مادرشوهر
خیلیم ناراحتم از دستش خیلی شکاکه خسته شدم😞