تاپیکت تلنگری بود برای من !!!
سالهاس ان کارها رو نکردم چون همسرم یا تعجب میکرد از دیرن محبت کردنم یا پاسخهای منفی میداد
یادمه استقبالش میرفتم میگفت برو کنار همسایه نبیننت
ارایش میکردم میگفت چ خبره
میگفتم دوستت دارم میگفت حتما همکارت بد شوهراشونو گفتن
کنارش میخوابیدم خرو پف میکرد میزدم بالشش داد و بیداد دعوا میکرد یواش یواش جا خوابمون جدا شد الانم پیش بچه ها میخوابم انکار زن و شوهر نیستیم
بجه ها رو بد دعوا نیکنه ننیخوان طرف بچه ها روبگیرم اما خیلی خوردشون میکنه فرق میذاره
الان میاد خونه هرکی یور خونس
تو کار خونه کمک میده ظرف میشوره خرید میکنه زحمتکشه
موندم باهاش چیکار کنم
تعریف تشکر کنم خودشیفته میشه دیگه تحویلم نمیگیره