چند شب پیش پسرم سرما خورده بود، تب داشت.
توی این سرما با اسنپ بردمش دکتر. چون همسرم با دوستاش دوره مذهبی (جلسات مذهبی ) داشتند و تا اخر شب نمیومد. تا ساعت 9 دکتر بودیم. داروهاش رو گرفتم و اومدم بهش زنگ زدم گفتم گفت خوب باشه.
بعد که اومد، شروع کردم باهاش حرف زدن که دکتره چقدر خوب بود (دفعه اول بود پیش این دکتر برده بودم) چقدر حوصله داشت و .. اصلا به حرفام گوش نمی داد همش حواسش به گوشیش بود. بعد گفت یه لحظه، من یه زنگ بزنم. زنگ زد به دوستش، شروع کرد به حرفای خاله زنکی که اون یکی برای اون یکی چشم و ابرو اومد و .. اعصابم به هم ریخت. پسرم تازه بهش بروفن داده بودم، حالش بهتر شده بود، به پدرش میگفت بیا با هم کشتی بگیریم. اون هم حواسش توی گوشیش بود.
کلا وقتی میاد خونه، غذا می خوره، می پره توی تخت و گوشیش را دستش می گیره.
سریال دانلود کردم که با هم توی تی وی ببینم، فلش ر وبرمی داره می پره توی تخت با گوشیش می بینه.
به من که هیچی، به بچه هم خیلی کم محل می گذاره.
شبا که میاد، غذا رو میارم، تا می رم یه قاشق چنگال بیارم، غذا رو خورده و پریده توی تخت با گوشیش.
اعصابم خیلی خورده. من تنهام توی خونه، هیچ کسی رو ندارم، با مادرم روزی دو بار صحبت می کنم، اون هم فقط درد دل و حرفای صد سال پیش رو می زنه، از خاله و عمهخ و ... همه بد می گه، اگه جایی مهمونی رفته باشه، می گه فلانی با من اخم و تخم بود و ...
خیلی تنهام . خیلی.. پسرم اختلال شبه اتیسم داشت، که پارسال هر روز صبح تا ظهر دنبالش مهد بودم، عصرها بازی درمانی، الان خیلی خوب شده، ولی کلی وقت برای تکلیف و درسش کنارش می شینم تا بازیگوشی نکنه و کارهاش رو انجام بده.
ولی تنهام. خیلی تنهام. دیگه کم دارم میارم.
شاغلم کار تایپ و ترجمه انجام می دم. ولی خیلی خسته ام.