امروز منو خواهرم خونه بابام بودیم بد شوهرم زنگ زد گفت خواهرت و شوهرش رو بردار ببر خونمون شام بذار براشون گفتم ابجی میاید؟؟شوهرم از اون ور تلفن گفت این چ وضع دعوت کردنه سوال میپرسی؟؟؟بد دیگه گفتم شوهرش نیست تنهاست و این حرفا بد تا غروب اونجا بودیم شوهرم زنگ زد ک مادرم غذا گذاشته برات شام پاشو برو اونجا گفتم باشه و رفتم بد خواهرم زنگ زده ب شوهرم ک شما ک انقدر تارف سفت و سخت میکنید خودتون ی جا دیگه چتر باز میکنید من میخاستم بیام خونتون بد شوهرم گفت خب من اشپزی بلد نیستم بیاید شام از بیرون میگیرم خواهرمم گفت بابا دارم باهات شوخی میکنم شما پاشید بیاد خونه ما اما تلفن ک قطع کردن شوهرم قیافش رفت تو هم اما ب من چیزی نگفت