من با عشق و عاشقی از طرف همسرم با مخالفت های هر دو خانواده ازدواج کردم من هیچی از سیاست زنانه نمیدونستم انقدر ساده و مهربون بودم (احمق بودم) هشت ماه با مادرشوهرم زندگی کردم خونه رهن کرده بودیم ولی هر بار میخواستیم بریم مادرشوهرم شروع به اشک تمساح ریختن میکرد و همسرم آخرین بچه بود سست میشد و باز میموندیم خونه مادرشوهرم همه بچه ها کلید داشتن و همشه بدون اطلاع دادن حتی زمان هایی که مادرشوهرم اینا روستا بودن میمومدن حتی یه بار من پیراهن کوتاه پوشیده بودم تقریبا لخت برادرشوهرم اومد انقدر داد زدم ترسیدم چون تا اون روز نمیدونستم کلید دارن یا وسیله میخریدم یه اتاق واسه ما بود اونا سه تا اتاق داشتن ولی قفلش خراب بود جاریم میومد همه رو نگاه میکرد میدیدم وسایلم برررسی شده خر بودم واکنش نشون نمیدادم جمعه ها همه میومدن من شده بودم کلفت ظرف شور ..... جاریم حامله بود منم همزمان حامله بودم دو ماه بودم نمیدونستم چون کلا سه ماه بود ازدواج کرده بودم افتادم خونریزی دکتر گفت سقط شده داعومن شدم خصوصا بعدش جاریم هر رزو میومد خونه مادرشوهرم پز میداد ما رفتیم سفر با همسرم که روحیه من خوب بشه سوغاتی آوردم گذاشتم تو یخچال مادرشوهرم که فرداش ببرم بدم به مامانم و خاله همسرم مال مامانم بردم دادام شب هم موندم اونجا فرداش اومدم دیدم سوغات باز شده چند تا خورده شده از شیرینی مادرشوهرم گفت جاریت هوس کرد خورد خیلی ناراحت شدم فرداش جمعه بود بهش گفتم عزیزم اون سوغات بود عین همونو به شما هم داده بودیم درست نبود بازش کنی شروع کرد به هورار کشیدن من حامله ام تو نمیفهمی هر لحظه هوس کنم باید بخورم یخچال تو نیست که یخچال مادرشوهرممه خلاصه خودشو زد به غش و ضعف که خواهرشوهرهام ریختن سرم برو معذرت خواهی بچش چیزی بشه تقصیر تو هست ...... منم خر احمق ساده رفتم معذرت خواستن از اون روزها بیشتر از هفت سال گذشته ولی هر بار فکرشو میکنم اشک میاد ت چشمام گذشت رسیدیم به زایمانش رفتم بیمارستان کلی متلک گفت بهم هیچی نگفتم دیگه رفتیم خونش بچه رو ببینیم هفت شبش نگرفته بودن جشن ولی همه رفتن ما هم رفتیم اونجا گفت زن دکتر باشه خوشگل باشه کار بکنه ولی نتونه بچه بیاره به درد شوهرش چی میخوره منم متلک گرفتم به خودم چون اونجا فقط من بودم که بچه نداشتم اون شب خیلی فکر کردم خیلی به خدا نمیدونم تجربه کردید یا نه انگار قلبم یه تیکه کنده شد صبحش به همسرم گفت م دارم میرم خونمون خواستی بیا نخواستی هم پیش مادرت بمون اونم قبول کرد ما وسایلمونو جمع کردیم مادرشوهرم نشست گریه منم فمیده بودم مجرای اشکش مشکل داره دکتر هم میره واسه همون چند ثانیه خیره بشه اشکش میریزه محل ندادم هیچی نمیگفتم دیونه شده بودم رفتم خونه خودم ......... همش مقصر خودم بودم سواری دادم بهشون بعدشم کم اذیت نکردن شوهرمم بچه ننه نصف تقصیر شوهر من داره ..... گذشت تا من دوباره حامله شدم پنج ماه تو شکمم مرد دو هفته قبل یلدا من داغون افسرده .... گفتم شب یلدا نمیرم خونه مامانت حوصله ندارم نمیتونم پاشم کمک کنم دعوا میشه شورهم گفت نه بابا این چه حرفیه ما رفتیم من تو حال خودم بودم حس نداشتم مخصوصا بچه جاری یکساله شده بود و همش همه بغلش میکردن و اینا ... فرداش از سرکار اومدم دیدم شوهرم داره حالت دعوا با یکی حرف میزنه هیچی نگفتم رو تخت دراز کشیدم دیدم خواهراش نوبتی زنگ که زنت ملکه شده بشینه جلوش ما میوه بیاریم چای بیارم پرنسسه و فلان یعنی اون شب فتنه شد افتاد تو زندگی من منم که سکوت بعد برادرشوهرم اومد زنگ زد به خواهراش گفت مگه مریضی بابا مامان شما میاید میبرید دکتر شیرش خراب ود گفتم دادماد بیاد درسته.... خلاصه موضوع جمع کرد گفت حق ندارید تو مهمونی به زن من یا زن داداشم کاری بدید .......... خلاصه انقدر اذیت شدم با اینا که نهایت سرطان گرفتم با دو تا نوزاد نارس شیمی درمانی شروع شد هیچ کمکی نکردن من نه بار جراحی شدم یکبار جاریم نیومد به من سر بزنه مادرشوهرم میومد بهم میگفت زن اگر غیرت بچشو خودش نگه میداشت پرستار نمیگرفت هر چقدر میگفتم من مریضم شیمی درمانی میکنم تو کلش نمیرفت منم عوض شده بودم یه بار دعوا کردم فتنه شد ولی من برام مهم نبود ....
انسان عاقل از تجربه دیگران درس میگیره منتها بیشتر ما انسانها دوست داریم خودمون تجربه کنیم و توجیحمون اینه که تو بلد نبودی ومن بلدم و اینطوری میشه همیشه همه اینها به دست انسانهای مختلف باز تکرار میشه
آره خداروشکر من خواستم بگم که یکی بخونه شاید براش تلنگر بخوره بفهمه خودش خودش خودش مهمه
خدا رو صد مرتبه شکر،دیگه بیخیالشون بسپرشون به خدا....کار خوبی کردی گفتی،منم خیلی حماقت کردم که مقصرش خودم بودم.جوری سوارم شدن که روحی داغونم.ولی چند روزه تصمیم گرفتم عوض شم
یه صلوات برا امام زمانم میفرستی؟ گذرم تا به در خانه ات افتاد حسین،خانه آباد شدم من اُوون آباد حسین
الحمدلله خوب شدی وسایت بالاسربچه هاته یه خانمه هم انقدر مادرشوهر و...اذیتش کردن وجواب نداد الان ام اس گرفته و شوهرش بهش نگفته جواب ازمایش رو .غم وغصه میشه بیماری های صعب العلاج .ما باید از دیگران غصه به دل نذاریم واز هیچ کس نترسیم و جواب بدیم به جهنم که فتنه بشه .ودوری از ادمای سمی خیلی واجبه
خیلی صبور بودی الان میفهمم جاری کوچکه من چرا سر هرچی جواب همه رو میده، وای جاری کوچکه من بزرگتر کوچک ...
جواب بده بعضی وقتها سکوت کن معنادار میدونی باید جرات نزدیک شدن بهت نداشته باشن سیاست زنانه خیلی خوبه یاد بگیر من بلد نبودم انقدر اشتباه کردم یه کتاب میشه نوشت
الحمدلله خوب شدی وسایت بالاسربچه هاته یه خانمه هم انقدر مادرشوهر و...اذیتش کردن وجواب نداد الان ام ا ...
آره استرس و حرف مونده تو دل همش میشه مریضی تو رو خدا نذارید نشخوار ذهنی براتون بمونه .... من بارها قلبم تکه تکه شد از حرف هاشون من بچه پنج ماه سقط کردم خواهرش وهرم زن زد به شوهرم که ببین چه مشکلی داره خودت باهاش بری تو با دکتر حرف بزنی اون دروغ ببهت میگه یعنی اینا پاک نمیشه من بارها مشار رفتم الان یکم بهترم روحی و بازم بعضی وقتها دل میگیره امروز یاداور سقطم بمودم تو دلم پسرم اسمش میخواستم بذارم بهراد بعد سقط تو بیمارستان هیچ کس نیومد بجز مامانم همسرمم رفت اسباب کشی خواهرش چقدر رنج کشیدم .... بعدشم خانواده شوهرم قهر کردن چرا بچش سقط شده فکرشو بکن ........