دوس داشتم اینجا از احساساتم بگم شاید یکی درکم کنه یا راه حلی بده من یه مدتی هست که دیگه حوصله هیچ آدمی و ندارم حتی خانواده و دوستام و دیگه تحمل کوچیک ترین حرف و انتقادم ندارم خیلی آدم آرومی هستم همه جوره با همه کنار اومدم برعکس همه دوسم دارند از اونایی هستم که دختر خوب و مهربونم فامیل صدام میزدند احساس میکنم زیادی با همه کنار اومدم خیلی اوقات حرفامو خوردم جواب ندادم ریختم تو خودم رفتارهای همه رو تحمل کردم الان اصلا نمیخوام کسی رو ببینم حس میکنم زیادی به همه اجازه دخالت دادم و سکوت کردم راه و روش و اهداف زندگیم و به خواست خانوادم رفتم جلو هیچ انتظاری از پدر و مادرم نداشتم همینطور از شوهرم انگار افسردگی گرفتم روم نمیشه حتی به خانوادم بگم میخوام کمتر ببینمتون انگار از همه دلخورم با تمام خوبیایی که کردم و میکنم انگار دیده نمیشه خوبیام و دیگه نمیخوام خوب باشم میخوام بر خودم زندگی کنم فقط بر خودم باشم شوهرم خیلی دوسم داره بازم شوهرم برام قابل تحمل تر از بقیه اس
قربونت نه نخوندم ولی خیلی علاقه دارم امیدوارم یک روزی بتونم برم دانشگاه و همین رشته رو بخونم
توی گوگل حتما سرچ کن و سعی کن حتما حضوری بری راحت تر میتونی ارتباط برقرار کنی میدونی توی چت یا آنلاین به نظرم خیلی اونجوری که باید نیست .
در کوچه ام،در یک کوچه خلوت وبی کس راه میروم.بدون نگاه به پشت سر،درنقطه ای که راهم را تاریکی فرامیگیرد،گویی رویایی میبینم که درانتظارماست.آسمان سیاه با ابرهای خاکستری پوشیده شده.گویی رعد وبرق پنجره ی خانه هارانشانه گرفته.عالم وآدم درخوابند،فقط دو دوست بیدارند.یکی منم ودیگری پیاده روهای خلوت