2777
2789
عنوان

اتفاق غمگین من

127 بازدید | 4 پست

سلام

مادر بزرگ من تو بیمارستان به دلیل تشنج بستری شده و تقریبا من هر روز میرم ببینمش کلی التماس میکنم به بابام و مامانم که منو ببرن ببینمشون ولی هیچکدوم از نوه هاش ی بار هم نیومد پیشش بعد امروز که رفتیم تو زمین خون یکی از مریضا ریخته بود زمین بعد ی خدمات پسر اومد گفت برین دیگه منم برگشتم گفتم شما این طرفو تمیز میکنید دیگه اونم برگشت گفت میخوای زنگ بزنم نگهبان ، همونی که بهش کلی التماس میکردی و خندید (چون نمیزارن مجبور میشم برای ملاقات کلی خواهش کنم) منم بهش چپ چپ نگاه کردم و نخندیدم و برگشتم گفتم خنده دار نبود مادر بزرگم گفت اینجوری نگو بعد برگشتم چیزی بگم گفت کم حرف بزن اونم با لحن خیلی بد من ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم اومدم بغلش کنم که برم نزاشت و واقعا اونجا چشام پر شد بعد به مامانم گفت اینو بردار ببر:) من چیزی نگفتم و برگشتم

ولی واقعا شما بودین ناراحت نمیشدین؟ اون همه دوسش دارم بهش اهمیت دادم با اینکه هیچکدوم از نوه هاش پیشش نمی‌رفت من با هر جور که می‌شد میرفتم بعد این الان...

الانم از ناراحتی دارم گریه میکنم......

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792