
خودت را در میان صحنهی محشر تصور کن
خودت را بی کس و بی یارو بی یاور تصور کن
خودت را در میان شعلهها، در موجی از آتش
خودت را در میان دود و خاکستر تصور کن
تصور کن خودت را در میان کوچهی تنگی
و در آن کودکی را پیش یک مادر تصور کن
و بعدش مادری را که گرفته دست کودک را
و آنها را میان خیل یک لشکر تصور کن
و در ذهنت تجسم کن چهل نامرد جنگی را
که صف بستند پشت خانهی حیدر؛ تصور کن-
چهل نامرد جنگی و رخ ناموس پیغمبر
خودت تا انتهای قصه را دیگر تصور کن
بیا و بعد از این مثل علی فردای زینب را
تو از امروز با ساقی بی کوثر تصور کن
و این یعنی به یادآور دوباره بیت اول را
خودت را در میان صحنهی محشر تصور کن
::
بیا یک بار در عمرت فقط یک بار در عمرت
تمام نخلها را در سرت بی سر تصور کن
تصور کن تو هم در گودی مقتل زمین خوردی
و حالا شمر را با چکمهاش بهتر تصور کن
بیا مِنْ بعد قاسم را علی اکبر تصور کن
بیا مِنْ بعد اکبر را علی اصغر تصور کن
بماند داستان شام و مهمانی و بزم می
خودت تا انتهای قصه را دیگر تصور کن
✍ #محمود_یوسفی

به علی بعد پیمبر چقدر سخت گذشت
غاصبی رفت به منبر، چقدر سخت گذشت
دو نفر مَرد طرفداری از این مَرد نکرد
آه بی حمزه و جعفر چقدر سخت گذشت
این طرف پنج نفر، یک زن و یک مرد و سه طفل
آن طرف چند برابر؛ چقدر سخت گذشت
فاطمه روی زمین بود، علی جان میداد
وسط کوچه به حیدر چقدر سخت گذشت
فاطمه خسته شد و پشت در خانه نشست
لحظهی وا شدن در چقدر سخت گذشت
وسط دود که باشی، نفست میگیرد
وسط شعله به مادر چقدر سخت گذشت
✍ #عبدالحسین_میرزایی

بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
شد غدیر خم شبیه رازهای سر به مُهر
محو شد از خاطرات، آن حج آخر در سکوت
کینهها سر باز کرد و فتنهها آغاز شد
آتش آن کینهها شد شعلهورتر در سکوت
شهر، تنها در هجوم فتنه چشم خیره داشت
لال بود و گنگ بود و بُهتآور در سکوت
فتنۀ نَمرود شد آتشبیار معرکه
هیزم آوردند مردم بار دیگر در سکوت
سوخت میراث پیمبر در میان شعلهها
بسته شد دستان حق؛ دستان حیدر در سکوت
در میان بیتفاوتهای بیاصل و نسب
سوخت آیه آیه آیه قلب کوثر در سکوت
دختر آیینه را در کوچهها سیلی زدند
شد شنیده آن صدای تلخ، بهتر در سکوت
روزِ روشن در میان کوچه افتاد از نفس
در میان هَجمههای شعلهپرور در سکوت
بین طوفانهای بیغیرت، میانِ گرد و خاک
پُربها شد چادر زهرای اطهر در سکوت
::
در هجوم بیصدایی، یک نفر فریاد شد
فاطمه در بین آن خوف و خطر فریاد شد
از نفس افتاده بود، اما نفسها را بُرید
چون رسولالله آمد، چون پدر فریاد شد
ذوالفقاری از کلام آورد و در آن معرکه
پیش رفت و پیش رفت و بیشتر فریاد شد
از محمد، از پدر تا گفت قدری گریه کرد
گریه کرد و باز با چشمان تَر فریاد شد
از کتابالله ناطق گفت؛ از مولا علی
رو به منبر کرد و با خون جگر فریاد شد
بر سر این بیتفاوت مردمِ از حق گریز
در میان صحن مسجد با تشر فریاد شد
::
آه اما هر چه او فریاد شد، فریاد شد
دید تنها عدهای را مات و مضطر در سکوت
بعد از آن زهرای اطهر ذره ذره آب شد
شد شبیه یک خیالِ گریهآور در سکوت
در غریبی گوشۀ آن خانۀ ماتمزده
ماند تا جان داد روزی بین بستر در سکوت
غسل داد او را امیرالمؤمنین با اشک چشم
زیر نور ماه، با چندین کبوتر در سکوت
روی برگ لالهها با خون دل باید نوشت
نیمهشب تشییع شد آن یاسِ پرپر در سکوت
از امیرالمؤمنین آن شب امانت را گرفتدر میان قبر، دستانِ پیمبر در سکوتناکجاآباد شد دنیای بعد از فاطمهبینهایت شد غم ساقی کوثر در سکوتمیرسد پایان این جریان به روز رستخیزمیرسد وقتی سواره بین محشر در سکوت✍ #رضا_خورشیدی_فرد
