2777
2789


صدای مامان رشته ی افکارم رو پاره کرد.

-سامان جان نمیخوای بیای تو؟

نگاهم به مامان افتاد.

چمدونم را همونجا گذاشتم و از پله ها رفتم بالا.دلم برای بوی مادرم...برای بغل کردنش تنگ شده بود‌.

انگار نه انگار که ۳۰ سالمه

انگار همون پسر بچه دوساله ام که مشتاقانه میخواد خودشو تو دل مادرش بندازه.

بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم بهترین آینده هم ارزش جدا شدن از خانوده ام را نداشت.ولی همین که میبینم برگشتم و خدارا شکر دوباره دور هم جمع ایم واسم جای شادی داره.

مادرم همیشه یک زن قوی بوده. دوست نداره غم دوری که کشیده را من حس کنم و چیزی به روی خودش نمیاره.

اروم و با یه لبخند ریزی بهم میگه خوش اومدی پسرم

صداش همیشه واسم آرام بخش بوده. هست.

منم محکم بغلش کردم و گفتم

- خدا را شکر که تو مامانمی

-و منم خدا را شکر میکنم که چنین زبونی داری

و هردومون زدیم زیر خنده

-خواهرات و پدرت تو خونه منتظرند و الانه که مهمونا برسند.

-آبجی سحر اومده؟؟؟؟

-بله

-آخ من فدای اون هانا کوچولوی خوشکلم بشم.

داشتم میرفتم تو اتاق که مامان گفت

-کجا تنبل خان؟چمدونا جا گذاشتی.فکر  کردی بدون چمدون دای را میپذیره؟برگرد سوغاتی هارا بیار.

-چششششم  . سوغاتی های اون فندق خانم که محفوظه.

اومدم داخل اتاق با پدرم و سحر و میلاد دامادمون یه دست و روبوسی و حال و احوال درست حسابی کردم.

-سحر جان پس هانا کو؟

-اینقدر چشم انتظار دایی را کشید آخر سر هم تو اتاقت خوابش برد

-داداش نیومده؟

-میرسن.زنگ زدم گفت تو راهیم.

چمدون هارا بردم داخل اتاق . هانا را دیدم که چقدر خوشکل خوابیده.چقدر نازه این دختر.دلم برای شیرین زبونیاش یه زره شده.عروسکشو از توی چمدون در آوردم و کنارش روی تخت گذاشتم تا بیدار که شد ببینه.

و سریع رفتم دوش گرفتم و لباس عوض کردم

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

ناراحت نشی ولی داغونه...ک البته عب نداره..ببین این پایشه نباید هرکلمه رو از رو هوا بنویسی..باید دایره لغتتو ببری بالا و جمله هایی بنویسی ک مخاطب بخاد ب حرفت گوش بده نکه مث بابا بزرگا مجبورن ادامه بده ببینه تهش چی میشه 

ی روز توی کامنتای نی نی سایت با اون دوست خیلی صمیمیت  ک جونتون برای هم میرفت و خیلی وقته ازش بی خبری حرف میزنی بدون اینکه بفهمی...یا باخواهرت یا حتی مامانت ولی فک میکنی غریبه ست و قلبش و میشکنی و اون میره و ی روز کامل با غصه ب حرفای تو دلش میگیره...  توی چتا باهم مهربون باشیم 

ناراحت نشی ولی داغونه...ک البته عب نداره..ببین این پایشه نباید هرکلمه رو از رو هوا بنویسی..باید دایر ...

😂😂

مرسی از داغونی که گفتی 

فقط منظورت از این که نباید هر کلمه را از رو هوا بنویسی چیه؟

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

ناراحت نشی ولی داغونه...ک البته عب نداره..ببین این پایشه نباید هرکلمه رو از رو هوا بنویسی..باید دایر ...

دوتا پارت بعدیشو بزارم ؟

ببین

یکم بیشتر میشه بگی؟

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

پارت ۴

پدر وقت هایی که منتظره کتاب میخونه .

اون موقع هم طبق معمول روی مبل نشسته بود و کتاب میخوند.

سیما همینطور که داشت داخل سالن را نگاه می‌کرد صدا زد.

-داداش یه لحظه بیا بالا

-من همین الان بالا بودم،کاری داری بگو.

-نمیشه یه لحظه بیا

-ای بابا.اگه گذاشتی دودقیقه با پدر خلوت کنم.

از پله ها رفتم بالا  که جلوی راهمو گرفت

-میشه چمدونارا باز کنیم؟

-نمیشد اینا همونجا که بودم بگی؟

-اقااا؟

حالا باکی توطئه کردین چمدونای منو خالی کنین؟

یه نگاه به طرف اتاقش کرد و گفت سحر.

دیدم سحر دست به سینه به چارچوب اتاق سیما تکیه زده و تا نگاه منو دید شونه بالا انداخت.

گفتم

-کار خودته تو سحرم اغفال کردی

و بعد شروع کردم به خندیدن.

-سامان...

اصلا بگو ببینم نکنه سوغاتی نخریدی که نمیزاری باز کنیم؟

-مگه جرأت دارم واسه تو نخرم؟

-خوشم میاد درک و شعورت به خودم رفته.

و شروع کرد به بلند خندیدن.

-اون که صد درصد

فقط چمدون که تو اتاقمه را باز نکن.همین را باز کن

البته، همش مال تو نیس  فعلا تماشا کن بعد میگم کدومش مال کیه.

-اون وقت اون چی داره که من نباید ببینم.

-اگه میشد بدونی که نمیگفتم باز نکن عزیزم.

-وا . واقعا که.

داشت میرفت تو اتاق که صداش زدم

-سیما جان..

-جانم

-مهمونای امشب کی اند؟

-غریبه نداریم. خاله اینا و عمو و عمه خانم.

-عمو خونشو عوض کرده؟

-نه

-پس دوتا کوچه اونطرف تر دیر نکردن؟

-تازه ساعت هشته الان دیگه میان.

-باشه،من برم پیش بابا

بابا یه نگاه به ساعتش کرد و دوباره شروع کرد به کتاب خوندن.

-خان بابای من چطوره؟کار و بار خوب پیش میره؟

-بیا بشین باهات صحبت دارم.کار و بارم هم میچرخه‌‌...

پدر اشاره ای به اختر خانم که داشتند میوه ها و ظروف پذیرایی را روی میز میچیدند کردند و گفتند که دوتا چای سبز واسمون بیاره.

پدر خیلی ساله واسه قلبش چای سیاه رو ترک کرده و فقط چای سبز میخوره.

رفتم روی یک مبل نزدیک پدر نشستم.

-زیاد دلخوش به این مهمونی نباش.نمیدونم مادرت به چه قصدی این مهمونی را راه انداخته‌،ولی یکی دوماه اینجا باش گشت و گذار هات رو بکن و آماده شو واسه المان

-

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

😂😂مرسی از داغونی که گفتی فقط منظورت از این که نباید هر کلمه را از رو هوا بنویسی چیه؟

نگا مثلا رشته ی افکارم پاره شد رو من تو رمانی ک کلاس نهم بودم خوندم تو هر صفحش نوشته شده بود  میدونی رمان ت خیلی شبیه رمانای ایرانی شده 😂


ی روز توی کامنتای نی نی سایت با اون دوست خیلی صمیمیت  ک جونتون برای هم میرفت و خیلی وقته ازش بی خبری حرف میزنی بدون اینکه بفهمی...یا باخواهرت یا حتی مامانت ولی فک میکنی غریبه ست و قلبش و میشکنی و اون میره و ی روز کامل با غصه ب حرفای تو دلش میگیره...  توی چتا باهم مهربون باشیم 

پارت ۵

-آلمان؟؟!.من که درسم تموم شده دیگه کاری ندارم.

-تموم شده؟درسته ولی کارت شروع شده.اگه میخوای پیشرفت کنی باید بری همونجا . اونجا نونت تو روغنه

-ولی ایرانم کار واسم هست . مثل عمو که با امیر کار می‌کنند و موفقم هستند.رشته ی ما تو هر کشوری خواهان خودشو داره.

-عمو؟!! نکنه این همه سال درس خوندی و دکتری گرفتی که بری شرکت عمو کار کنی؟مثل امیر میموندی همینجا و بعدم میرفتی شرکت عموت.

-ولی کار کردن اونجا هم به این سادگی نیست

-من آشنا دارم،گفتم چند تا شرکت خوب بهم معرفی کنه خودتم تحقیقاتتو انجام بده.اگه یکم تلاش کنی میتونی بهترین موقعیت به دست بیاری

با شنیدن صدامون سیما اومدم

-سامان دوباره میخوای بری؟

چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم.پیشنهاد بابا بد نبود.ولی یجورایی دلم اینجا بود.باید فکر میکردم.

دوباره گفت:

-بابا شما یچیزی بهش بگو همین نه سال مامان چی کشید،الان بخواد بره واسه زندگی؟

-بزار واسه زندگیش بهترین تصمیم بگیره، این به نفع خودشه.

-خودش،خودش،خودش

پس ما چی؟اینقدر تو ایران موندن واسش بدبختی میاره؟خب باشه منم باهاش میرم.

-برو تو اتاقت و تو کاری که بهت مربوط نیس دخالت نکن.

مامان و سحر هم رسیدن .سیما بغضشو قورت داد و رفت تو اتاقش و در را محکم بست.

سحر یه نگاهی بهم کرد و سری تکون داد که چی شده؟منم سر بالا انداختم که چیزی نیست.با صدای ما هانا از خواب بیدار شد و گریه کنان اومد پایین همین که منو دید اومد تو بغلم با این که خیلی کم پیش هم بودیم ولی یجورای بهم وابسته بودیم هانا پنج سالش بود و تو این پنج سال سه چهار بار من اومدم ایران و دوسه بارم اون اومد پیشم ولی حداقل‌ هفته ای یک بار تماس تصویری را داشتیم.هانا کوچولوی شیرین زبونی که با زبون بازیش دل آدمو می‌برد بغلش کردم ببرمش بالا و مامان نشست با پدر شروع کرد به حرف زدن

-هانا خانم خوشکل . فرفری خانم گریه چرا ؟ عروسکتو دیدی؟

-بله ولی صدا اومد ترسیدم.

و اومد توی بغلم.

دایی؟

-جون دایی

-مامان میگه دایی دیگه نمیره اومده که واسه همیشه پیشمون بمونه راست میگه؟

چی بگم نمیدونم به حرف دلم گوش بدم یا عقلم.

-بله دایی جون اومدم که پیش تو بمونم


مادر

وقتی شنیدم سیما داره حرف از رفتن سامان میزنه انگار که دلم ریخت‌.  اومدم داخل سالن که دیدم هانا گریه کنان اومد پایین تو بغل سامان و سامان اونو بغل کرد و برد تو اتاقش.تو این خونه همه دلتنگش بودیم و تحمل دوریش واسمون سخت بود.

نشستم روی مبل و گفتم

-شما دارین رأیش رو میزنین واسه موندن؟

-این واسه خودش بهتره خانم . اجازه بدین با عقلش تصمیم بگیره.

-من واسش هزار تا آرزو دارم،منم دوست دارم مثل همه‌ی مامان ها دامادی پسرمون ببینم . دیگه نزدیک سی سالشه،زندگی فقط درس و کار نیست.

-درسته منم نگفتم بره المان فقط کار کنه . همونجا ازدواج میکنه و خیلی هم  بهتره واسش هم واسه کارش و هم اینکه خانمش همراهشه.

-خواهشا نظرتو بهش تحمیل نکن. اجازه بده خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره.

-محاله که مخالف باشه ، خودش میدونه چه موقعیت عالی در انتظارشه.

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

نگا مثلا رشته ی افکارم پاره شد رو من تو رمانی ک کلاس نهم بودم خوندم تو هر صفحش نوشته شده بود میدونی ...

مشکل از منه که منظورتو متوجه نمیشم؟

تو هر صفحه اش نوشته شده بود ....‌ چی؟ این جملتون نباید ادامه داشته باشه ؟ 😂😂

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

مشکل از منه که منظورتو متوجه نمیشم؟تو هر صفحه اش نوشته شده بود ....‌ چی؟ این جملتون نباید ادامه داشت ...

خوب بود قشنگه 

خیلی عجولانه نطر دادم ولش کن😐 

ولی حس میکنم داستانت یجوریه ک بعد مامانش واس این مهمونی گرفته ک اونو با کسی آشنا کنه ...

بعد نگا من زیاد رمان نخوندم بیشتر فلسفی و ...ولی همون یکی دوتایی ک خوندم میدونم بااینکه قشنگ نوشتی تصویر سازیت  ی کوچولوضعیفه...مثلا لباسارو توصیف نکردی ...اینکه عروسکو دقیقا کجا گذاشتی ... مثلا  بگی روی تخت ب سمت صورتش جوری ک تا چشاشو باز کنه   ببینه..یااصلا نگفتی عروسکه چی بود  ... اینکه هوا چطور بود اینکه پله ها کم بودن راحت رفتی بالا یا زیاد بودو خسته شدی ...یا مثلا طرف میگه کت فلان رنگی پوشیده بودم با ی کراوات فلان رنگ

میدونی همه ی اینا واس اینه ک وقتی مخاطب متن رو میخونه مثل ی فیلم توی ذهنش نقش ببنده همه چی...ولی بدون تصویر سازی صحنه ها تاره...

البته من خودم عرضه ی نوشتن همچین رمان خوبی ندارم کارتون عالی بود ولی فقط همین ی مورد بهترش میکنه

ی روز توی کامنتای نی نی سایت با اون دوست خیلی صمیمیت  ک جونتون برای هم میرفت و خیلی وقته ازش بی خبری حرف میزنی بدون اینکه بفهمی...یا باخواهرت یا حتی مامانت ولی فک میکنی غریبه ست و قلبش و میشکنی و اون میره و ی روز کامل با غصه ب حرفای تو دلش میگیره...  توی چتا باهم مهربون باشیم 

مشکل از منه که منظورتو متوجه نمیشم؟تو هر صفحه اش نوشته شده بود ....‌ چی؟ این جملتون نباید ادامه داشت ...

ببین میگم  جمله ی (رشته ی افکارم رو پاره کرد)قبلا وقتی راهنمایی بودم  ی کتاب رمان  خوندم توی هر دوسه صفحه ش این نوشته شده بود...منظورم اینه جمله ش تکراریه  توی کتابا خیلی تکرار میشه

ی روز توی کامنتای نی نی سایت با اون دوست خیلی صمیمیت  ک جونتون برای هم میرفت و خیلی وقته ازش بی خبری حرف میزنی بدون اینکه بفهمی...یا باخواهرت یا حتی مامانت ولی فک میکنی غریبه ست و قلبش و میشکنی و اون میره و ی روز کامل با غصه ب حرفای تو دلش میگیره...  توی چتا باهم مهربون باشیم 

جسارتا بنظرم خیلی جای کار داره

اگه تصمیمتون برای نوشتن جدیه بهتره رمانایی که قلم قوی دارنو بررسی کنید

🌾 نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک ۴-۵ ساله‌اش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه... پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول، رفتم پشت چشمیِ در. بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله... بچه: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ جا، شنبه ها روز خاله بازیه... کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح میریم اون جا که یه بار من رو پله هاش سُر خوردم! بچه از خنده ریسه می‌رود... مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. بچه: اوهوم... یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.‏ نمی‌دانم ساختمان بستنی چیست؛ ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب شور هم حرف می‌زنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند. دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه پله پیاده‌اش می‌کنند که "بره پیش بچه هاش و بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم". ‏نظافت طبقه ما تمام می‌شود. دست هم را میگیرند و همین طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام زمینی گیر افتاده بودند. مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند. ‏مادرانگی که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده. مادر بودن که به مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ساختن دنیای زیبا وسط زشتی ها، از مادر، مادر می‌سازد. 🌸✏️سودابه فرضی‌پور

خوب بود قشنگه خیلی عجولانه نطر دادم ولش کن😐 ولی حس میکنم داستانت یجوریه ک بعد مامانش واس این مهمونی ...

عالی بود

حتما بازنویسی میکنم

امید وارم اخرش خوش باشه 

آره تو اون مهمونی بعد چند سال نگارو میبینم(دختر عموم ) ولی از قبل پیش‌بینی نشده بود 


معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

جسارتا بنظرم خیلی جای کار دارهاگه تصمیمتون برای نوشتن جدیه بهتره رمانایی که قلم قوی دارنو بررسی کنید

میشه بیشتر راهنمایی کنید ؟ 

یکی دوموردشو بگین لطفا

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

ببین میگم جمله ی (رشته ی افکارم رو پاره کرد)قبلا وقتی راهنمایی بودم ی کتاب رمان خوندم توی هر دوسه ...

اهان 

خب چیزی نمیشه جایگزینش کرد😂😂

خب پارت قبلیمو بخونین این بهتر درک میشه

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

بنظرم خوبه ولی نیاز ب قلم بهتری داره

بعضی کلمات عامیانس یهو کتابیش کردین

و این ک داستانو زیاد ب حاشیه نبرین ک خواننده جذب داستانتون بشه

در کل امیدوارم موفق باشین

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ترس از ایدز😭

vanil87m | 20 ثانیه پیش

ترس از ایدز😭

vanil87m | 27 ثانیه پیش
2791
2779
2792