پارت ۴
پدر وقت هایی که منتظره کتاب میخونه .
اون موقع هم طبق معمول روی مبل نشسته بود و کتاب میخوند.
سیما همینطور که داشت داخل سالن را نگاه میکرد صدا زد.
-داداش یه لحظه بیا بالا
-من همین الان بالا بودم،کاری داری بگو.
-نمیشه یه لحظه بیا
-ای بابا.اگه گذاشتی دودقیقه با پدر خلوت کنم.
از پله ها رفتم بالا که جلوی راهمو گرفت
-میشه چمدونارا باز کنیم؟
-نمیشد اینا همونجا که بودم بگی؟
-اقااا؟
حالا باکی توطئه کردین چمدونای منو خالی کنین؟
یه نگاه به طرف اتاقش کرد و گفت سحر.
دیدم سحر دست به سینه به چارچوب اتاق سیما تکیه زده و تا نگاه منو دید شونه بالا انداخت.
گفتم
-کار خودته تو سحرم اغفال کردی
و بعد شروع کردم به خندیدن.
-سامان...
اصلا بگو ببینم نکنه سوغاتی نخریدی که نمیزاری باز کنیم؟
-مگه جرأت دارم واسه تو نخرم؟
-خوشم میاد درک و شعورت به خودم رفته.
و شروع کرد به بلند خندیدن.
-اون که صد درصد
فقط چمدون که تو اتاقمه را باز نکن.همین را باز کن
البته، همش مال تو نیس فعلا تماشا کن بعد میگم کدومش مال کیه.
-اون وقت اون چی داره که من نباید ببینم.
-اگه میشد بدونی که نمیگفتم باز نکن عزیزم.
-وا . واقعا که.
داشت میرفت تو اتاق که صداش زدم
-سیما جان..
-جانم
-مهمونای امشب کی اند؟
-غریبه نداریم. خاله اینا و عمو و عمه خانم.
-عمو خونشو عوض کرده؟
-نه
-پس دوتا کوچه اونطرف تر دیر نکردن؟
-تازه ساعت هشته الان دیگه میان.
-باشه،من برم پیش بابا
بابا یه نگاه به ساعتش کرد و دوباره شروع کرد به کتاب خوندن.
-خان بابای من چطوره؟کار و بار خوب پیش میره؟
-بیا بشین باهات صحبت دارم.کار و بارم هم میچرخه...
پدر اشاره ای به اختر خانم که داشتند میوه ها و ظروف پذیرایی را روی میز میچیدند کردند و گفتند که دوتا چای سبز واسمون بیاره.
پدر خیلی ساله واسه قلبش چای سیاه رو ترک کرده و فقط چای سبز میخوره.
رفتم روی یک مبل نزدیک پدر نشستم.
-زیاد دلخوش به این مهمونی نباش.نمیدونم مادرت به چه قصدی این مهمونی را راه انداخته،ولی یکی دوماه اینجا باش گشت و گذار هات رو بکن و آماده شو واسه المان
-