بچه ها واقعا دلم پره ک دارم تاپیک میزنم ببخشید هیچکسیو ندارم بهش بگم
من همش توی خونم و حوصله بیرون رفتن ندارم و دوستی هم ندارم مشکلات هم زیاد داشتم و من رو بی رمق کرده از سرطان پدر بگیر تا ترحم بقیه و اینکه یک هفته پیش مچ رلم رو گرفتم ک خیانت کرده و با چن تا در و داف لاس زده و جدا شدیم و خیلی دلم گرفته بود
انقد دلم گرفته بود ک بعد از مدت هاااا رفتم روستا ک حال و هوام عوض بشه و طبیعت ببینم ولی از همون اول دختزخالم ک ۵ سالشه و خیلیییی عاقله و داداشش ک ۸ سالشه جوگیر شدن و هی تیکه مینداختن،ک چرا اومدین اینجا شلوغ شده برید خونه خودتون بخوابید،و چن بارم بهم گفتن زشت💔💔درسته بچه هستن ولی من چون خیلی سرشون میشه و بیشتر از سنشون میفهمن و منم دلم گرفته بود خیلی جدی میگرفتم💔💔هر لحظه خودمو لعنت میکردم ک چرا رفتم مهمونی و روستا ک حالم بدتر بشه و چرا کسیو ندارم ک ازم حمایت کنه وقتی اینا میگن زشت...اینم بگم من سبزه هستم...و بازها بهم گفتن سیاه...اخرش انقد بهم برخورد ک پا شدم بپوشم برم خونمون ک نذاشتن و گفتن اینا بچن،و من چون یه بغض شدید داشتم از بیماری و مشکل خانوادگی و قبرستون بودن خونمون و جدایی از اون و این حرفایی ک شنیدم ک جلوی همه اروم گریه میکردم همه تعجب میکردن میگفتن بسه ولی دست خودم نبودم و دلم ب حال خودم سوخته بود......خدا باعث و بانیشو لعنت کنه ک دشمن شاد شدم با گریه