۸ ماهه عقد کردیم براساس تاپیک های قبلم اگه در جزیان باشید بهش گفتم بریم باهم صحبت کنیم رفتیم کافه اول رسید برام یه شاخه گل خرید ولی من حسابی درهم بودم رفتیم کافه چایی نبات سفارش دادیم بعد حرف زدم بخصوص راجب خانواده هامون گفتم که تعریف کردم ماجرای مادرشوهرم رو تو تاپیک های قبلی حساااااابییییی حالش گرفته شد حسابیا بعد گفت از این به بعد فقط هفته ای یک بار میام میام دیدنت بقیش رو فقط کار میکنم اون یک بار هم دیگه خونه نمیبرمت میبرمت کافه ولی حساابی دلش شکست چون خییلی باهاش جدی و تند تیز حرف زدم گفتم میدونی مسئولیت یعنی چی؟ منو یدونه دانشگاه نمیبری دکتز نمیبری وظیفته و..
یعنی همه چیو گفتم دیگه هیچی حرف نزد ولی احساس میکنم سرد شد بنظرتون چیکار کنم عذرخواهی کنم یا چی؟ انقدر ساده بودم حالم خودم بهم میخوره گفت من اشتباهم این بود زود ازدواج کردم باید یک سال بعد که وضعم بهترمیشد ازدواج میکردم گفتم بجز بحث مالی خانوادت چی وقت ناشتنت چی و... توزوخدا بگید چیگاز کنم عذاب وجدان گرفتم انقدززز باهاش تند حرف زدم
