داستان #یکی_مثل_تو🌺
#قسمت_اول -بخش سوم
فصل اول :
صدای طوفان و بهم خوردن در و پنجره منو از خواب بیدار کرد ..
روی تختم نشستم و صدا زدم مامان؟ ... کجایی؟... نترسین ؟
گفت :بیدار شدی ؟ بدو کمک کن ..بدو مادر قیامت شده ..
با اینکه هنوز روز بود ولی هوا بر اثر گرد و غبار تیره شده بود و طوفان درخت ها رو خم می کرد ..
من می دونستم که مامان چقدر از این صحنه می ترسه ..و تو دلش وحشت ایجاد میشه ..با سرعت دویدم و درها رو بستم ..
ولی هنوز باد زوزه می کشید و شیشه ها رو می لرزوند ....
راستش اونقدر شدید بود که منم ترسیده بودم ..
مامان سر خودشو تو آشپز خونه گرم کرده بود دو تا زیر دستی گذاشت روی اوپن و رفت که چایی بریزه ..
حالشو میشناختم ..دستش می لرزید ..به روی خودم نیاوردم و گفتم شما بشین من میریزم ....
با ناراحتی گفت : آخه الان چه وقت طوفان بود هزار تا کار دارم فردا باید لباس فریده خانم رو تحویل بدم ..
با شیطنت پرسیدم ..با دخترش میاد ؟ پس من موقع تحویل باید اینجا باشم ؟..چه دختری داره درجه یک ..هلو ..
گفت : خجالت بکش حیا کن ..در مورد دختر مردم اینطوری حرف نزن ..
گفتم : دختر مردم هم به من بی نظر نیست بهتون گفته باشم ,, اگر فردا اومد خواستگاری من نگی نگفتی ..
گفت : خوبه والله,, پسر منو ببین ,,,چشمم روشن باید بیان خواستگاریش ..
گفتم : من که نگفتم بیاد,, خودشون از عشق من طاقت ندارن و میان ..از بس دوستم دارن ..
خوش تیپ و خوشگلم ..یک عاشق دیگه م دارم مامان خودمه که با دنیا عوضش نمی کنم ...
آسمون برق زد و پشت سرش هم صدای غرش رعد خونه رو لرزوند و دوباره .. و دوباره ..مامان با هراس به اطراف نگاه می کرد ..رفتم جلو و گرفتمش تو بغلم و گفتم الهی فدات بشم مامانم .. ترسیدی ؟
گفت : نه بابا ترس چیه ..دلهره میفته تو جونم .. درا رو خوب بستی ؟
صدای ریزش تند بارون و تگرگ سر و صدایی ایجاد کرد که راستش تو دل منم دلهره افتاده بود ..
فورا گوشی مو بر داشتم و یک آهنگ گذاشتم ...
گوشی رو وصل کردم به تلویزیون و صداشو بلند کردم که حواسمون پرت بشه ..ولی صدای زنگ تلفن مامان بلند شد و مجبور شدم کمش کنم ..رستم بود ..
با نگرانی پرسید : مامان جون خوبی نترسیدی ؟ برزو خونه است ؟ مامان گفت آره مادر خونه است .. نه ..نه ,,داریم نوار گوش می کنیم ...
اصلام نترسیدیم چیزی نیست تو خوبی مژگان خوبه .... کیان نترسیده ؟
گفت : نه مامان جان ما خوبیم نگران شما شدیم مژگانم سلام می رسونه ..اون دراز بُرزو کجاست ؟
گوشی رو از مامان گرفتم و گفتم سلام داداش..
منه دراز اینجام شما خوبین ؟
نه اصلا مامان نترسیده ..مثل یک شیر زن داره چایی میریزه ..اصلا هم چشمش از ترس به پنجره نیست ..
وای داداش اینجا قیامت شده از زمین و زمان آب میریزه ..واااای ...میشنوی ؟منم دارم می ترسم صدای رعد و برق رو میشنوی ؟...
گفت : اینجا بدتره ..کیان و مژگان هم ترسیدن ..
گفتم گوشی رو قطع کن سهراب پشت خط مامانه خیالت راحت من هستم ..
گوشی رو دادم به مامان .....