من تو اهواز دانشجو فرهنگیانم و سال دومم.
بعد با هم دانشگاهییام روزایی که کلاس نداشتیم کلا همش بیرون بودیم و میگشتیم.
بعد یه پسره تو ساحلی منو دیده بود و خوشش اومده بود ازم و از حراست خوابگاه مشخصاتمو گرفته بود و نمیدونم چیجوری بهش دادن. و از چن تا از هم خوابگاهییامم پرس و جو کرده بود و یکی از دوستام اومد بهم گفتش که فلانی اومده بود راجع بهت داشت تحقیق میکرد.
روز بعدش دیدم مامانم از شهرستان زنگ زد گفتش که خانواده یه پسره زنگ میزنن و ماجرا رو تعریف کرد و پسره هم دانشجو پزشکیه.
بعد دیگه چن بار رسمی بیرون همو دیدیم و خونمون هم اومدن با خانواده.
بعد یه مدتی پیدا بود دنبال بهونست که بره. مامانشم که اولاش مبومد خونمون کلی قربون صدقم میرفت . ولی الآن پیدا بودطرف پسرشه و یچیزی پیش اومده.
تا همین یه ماه پیش مامان پسره درمیاد به مامانم میگه پسر من لولش از دخترت بالاتره . دختره تو فرهنگیانه و فرهنگیان بدرد یه دختر نمیخوره و من عروس فرهنگی واسه پسرم که پزشکی میخونه نمیخوام و در شان خانواده ما نیست! از یه طرف هم خودم عصبانی بودم هم خانوادم. واقعا چه آدمای بیشعور و بی شخصیتی پیدا میشه این دوره زمونه و عشق چقدددددددددد بی معنی شده که به شغل و شخصیت افراد میبینن عشق رو.
خلاصه که همین یه هفته پیش یکی از هم خوابگاهییام گفش که آوا خبر داشتی پسره رفته بود خواستگاری یکی از هم دانشگاهییاش که اونم پزشکی میخونه و دختره بهش جواب رد داده؟
خدایی بار اولم بود که ایقد خوشحال شده بودم از یه خبر بد.
بعد جالبترش اینجاست که هفته بعدش مامان پسره با پررویی تماممممم زنگ میزنه مامانم و میگه واسه امر خیر اگه اجازه بدین دوباره تشریف بیاریم خونتون! مامانمم با نهایت احترام قهوه اییشون کرد .