شوهرم نرفت تولد این جادوگر
کلا یه دعوا بزرگ بین شوهرم و مادرش با خواهرش درست شده
سر اینکه چرا کاری نکردی چرا نیومدی فقط زنگ زدی تبریک گفتی و هرچی فوش که مخصوص خودشون بود به منو و خانوادم دادند و گفتند زنت یادت میده
شوهرم فردا تولد ننش گفت بیا یه ساعت بشینم سریع می ریم منم باهاش رفتم وکلی بهم بی احترامی هم به خودم و هم به شوهرم کردند
انقدر خواهرش حرف نا مربوط می زد حتی شوهرم حل داد از در بیرون
خیلی خدا بهمون رحم کرد شوهرم دیوونه نشد
منم بعد از دوسال رفتم تقصیر خودم بود تو این دوران حاملگی پام گذاشتم اونجا انقدر حرص خوردم خودم قاطیشون نکردم که بلایی سر بچه نیاد حتی نرفتم جلو شوهرم یه گوشه وایساده بودم
به شوهرم گفتم دیگه من پام نمی زارم خودت خواستی برو
الانم زده از خونه بیرون گفت برم هوا بخورم میام و نگرانشم