۸ سالم بود رفته بودیم مشهد طبقه دوم ی خونه رو اجاره کرده بودیم صاحب خانه آخوند بود
شب صدامون کرد گفت خوابم نمیبره
میشه همه بیاید حیاط
با عموها رفته بودیم
همه نشستیم دور هم تک تکمونو نگاه کرد رسید به من گفت این بچه ی کدومتونه انرژیش بالاست ازش مراقبت میکنن حسابی
انرژیش نمیزاره من بخوابم 😕