یه مدت پیش میخواستیم بریم یه مراسمی که تقریبا دوساعت با شهر ما فاصله داشت.دایی همسرم چون ماشینش مناسب راه دور نیست همسرم زنگ زد به داییش که با ما بیاین.بعدش زنداییش گوشیشو گرفت گفت من نمیام ممکنه خانومت اذیت شه همسرمم اصرار رو اصرار که نه واسه چی ناراحت شه ناراحت نمیشه بیاین.خلاصه رفتیم دنبالشون و زنداییش چون وزنش بالاست همسرم گفت عقب بشین که زندایی بیاد جلو بشینه.منم رفتم با دایی و خالش چپیدم پشت بچمم بغلم بود.خیلی ناراحتم احساس میکنم شخصیتمو آورد پایین
مثل یه پرنده که همه پرهاشو چیدن،پشت تو راه اومدم تورو نفس کشیدم🤍من میترسیدم ولی به خاطرت پریدم چون دلم میخواد برات بمیرم و نگاه کنی جاش فقط حسابمو از عاشقا جدا کنی،زخمی که میخورم از آدمها را دوا کنی🤍