نزدیک نه ساله ازدواج کردیم دو تا بچه داریم پسر هفت ساله و دختر پنج ساله. از اول با شوهرم و خانوادش مشکل و اختلاف سلیقه داشتیم. من ادم حساس و منضبط از خانواده متوسط اینا ی خانواده سطح پایین هم مالی هم فرهنگی و بی خیال و زندگی هردمبیل هر چه پیش اید خوش اید فقط بخورن بخوابن نه سفر نه مناسبتا هیچی براشون معنی نداره حتی ناراحتی و خوشحالی دیگران فقط نیازهای اولیه خودشون مهمه. بسیار خودخواه و خودمحور ب طور کلی بداخلاق . اینم فقط نظر من نیست هر کسی میشناسه اینا رو همین میگه. من اشتباه انتخاب کردم و بعد ازدواج فهمیدم و بعد اولین بچه مطمین شدم که مناسب هم نبودیم دو سه بار هم قصد جدایی داشتم و ب خاطر خانوادم و بچه هام نتونستم جدا بشم و تصمیم گرفتم ادامه بدم و برا اینکه تحمل کنم چهار ساله دارو میخورم داروی ضد افسردگی و وسواس که بی خیالم کنه متوجه بدرفتاری و بد اخلاقی و بی نظمی هاشون نشم به جزییات توجه نکنم. مث خودشون بشم. بالاخره دارو برام عوارضی داره و کلا باعث میشه خیلی بی تفاوت و بی احساس بشم از هیچی لذت نبرم . اگه نخورم هم تحمل این همه بی نظمی و بی خیالی اونا رو ندارم و زود عصبی میشم. مثلا شوهرم باید صد بار بش بگی فلان کارو بکن تا وقتی هم داد و قال نکنی انجام نمیده. هزار بار از حماقتا و بی خیالیاش ضربه و خسارت دیدیم اما بازم همونطور بیخیاله. تا یذره هم بخواد مثلا احساس مسیولیت کنه یا کاری کنه گند میزنه ب هیچی. بارها ب خودم و خانوادم بی احترامی کرده مجبور شدم تحمل کنم. وقتی نیست خیلی راحت ترم. ب خاطر بچه هام با خوردن دارو دارم زندگی رو تحمل میکنم فقط ظاهر زندگی حفظ بشه ولی نه احساسی هست نه عاطفه ای . فک میکردم با عشق ازدواج کردیم. بعد نزدیک ده سال زندگی معمولی هم نداشتیم چه برسه ب عاشقانه !
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.