کسایی ک در جریان تاپیک قبلیمن.(خودتون برید بخونید )دیشب رفتم پایین.رام نداد و بیرونم کرد پدرشوهرم بعدش با بغض اومدم بالا و نشستم گریه ک مادرشوهرم اومد التماسو و بزور بردم.همونطور ساکت نشسته بودم ک برگشت و گفت نمیای ک نیا اصن میخوام نیای وظیفته ک بچرو هرشبببب بیاری ببینیم ما.گفتم خودتون بیاید گفت نه وظیفه ی تو.
شوهرمم خونه نبود.وقتی اومد و بش گفتم گفت ب درک اصلا حق نداری بری و بچرم نبر.خواستن خودشون ببرن بگو زود بیارید.
انقد ازش متنفررررممممم ک خدا خدا میکنم ی دردی بگیره که من جیگرم حال بیاد.من ب این مهربونیرو ببینید چقدر زجر دادن ک بد میخوام براشون.لطفا شمام دعا کنید ی بلایی سرش بیاد و تاوان کاراشو بده.ی دختر مجرد مارمولکم داره.ا خدا نمیترسن ک ی دختر یتیم و بی پناهو زجر میدن.دوس ندارم ریتشو ببینم .چ برسه بچمو بغل کنه