مثل خر تو گل گیر کردم
ما عاشقانه ازدواج کردیم(تو سن کم) جوری که واسه هم جون میدادیم ..
من خیلی قانع بودم فقط خودش برام مهم بود اصلا مادی نبودم حاضر بودم همه جوره باهاش زندگی کنم اون زمان واقعا نداشت ولی الان خیلی خیلی وضعش خوبه..
چندباری خیانت در حد چت توی تلگرام دیدم ازش و هرسری منو پیچوند ( دوست نداشتم باور کنم خودمو به خواب میزدم) چند سال پیش خبر تو شهرمون پیچید فلانی(شوهر من)با فلانی(یه زن متاهل) رابطه داره من بازم حرف شوهرمو باور کردم که میگفت میخوام زندگیمونو خراب کنن و دشمن دارم تا پارسال همراه من رو نصب کردم و فهمیدم بایکی چت میکنه حتی شوهر زنه پیش بابام رفت و به بابام گفت..
یه شب دعوا کردیم و خانوادم اومدن و همه چیو گفتن و من میخواستم برم التماسم کرد بمونم منم قبول کردم و به خاطر بچم بخشیدمش و خواستم جبران کنه...
باز بعد ۴ ماه یه دعوای اساسی راه انداخت و به خانوادم بی احترامی کرد و گوشیمو شکوند اینبار من با خانوادم رفتم و یه هفته نبودم تو اون هفته نمیذاشت بچمو ببینم یا حتی صداشو بشنوم داشتم دیوونه میشدم بعد اون یه هفته باهم رفتیم بیرون و حرف زدیم و برگشتم خونم... از اینجا به بعد شروع ماجراهاس
طلاهامو از خونه برده بهم نمیده... گوشیمو که شوند برام نمیخره... این گوشی هم داره خراب میشه تعمیرش نمیکنه ( دوربینش کلا از کار افتادن) ده ماهه جاروبرقیم سوخته با دست جارو میکنم برام نمیخره... دوماهه لباسشوییم خراب شده بیکار هم هستااا ولی تعمیر کار نمیاره درست کنه..
از همه مهم تر:
هیچ جا نمیذاره من برم هفته ای یه روز میرم خونه مامانم اونم خودش منو نمیبره میگه بابات بیاد ببردت و بیاردت..
نه باشگاهی نه آرایشگاهی نه دوست و رفیقی هیچ جا نمیذاره برم...سرکار هم اصلا نمیذاره برم خودش هم بهم پول نمیده....اصلا من نمیتونم باهاش حرف بزنم فقط با بچش خوبه با من فقط وقت رابطه یکم خوبه... ولی هرچی واسه خونه بگم میخره و کم نمیذاره فقط و فقط منو اذیت میکنه