میدونین قصه پشتش چیه ؟ یه دختر بود به اسم گلنسا که با خونوادش تو یه روستایی زندگی میکردن به روز که رفت آب بیاره از چشمه تو جنگل یه قصر خیلیییی باشکوه میبینه واردش میشه ولی همینکه که واردش میشه دروازه های قصر پشت سرش بسته میشه و گلنسا تو قصر گیر میکنه گلنسا جنازه یه پسرکی رو میبینه که رو زمین افتاده و بدنش پره سوزنه یه یادداشت هم کنار پسرک هست که توش نوشته هر کسی به مدت ۴۰ روز هر روز دعا کنه و ۱ دونه از سوزنارو از بدن پسرک برداره پسر زنده میشه گلنسا تصمیم میگیره که عملیش کنه هر روز یه سوزنو برمی داره روز ۳۹ که میرسه گلنسا از شدت خستگی خوابش میبرد دقیقا همون حین یه کنیزکی یواشکی وارد قصر میشه و سوزن ۴۰ رو خودش برمیداره و پسر زنده میشه و کنیز خودش رو ناجی پسرک معرفی میکنه گلنسا که ماجرا رو میفهمه خیلی عصبی و ناراحت میشه برا همین تموم ناراحتی ها و غم های سال های زندگیش رو برای یه سنگ تعریف میکنه و اون سنگ میشه سنگ صبور گلنسا بعدش البته پسره میفهمه کنیزک دروغ گفته ناجی اصلی اون گلنساست و برا همین کنیز رو ترک میکنه و با گلنسا ازدواج میکنه
اینو یه پیج تو اینستا دیدم کسی که تعریفش میکرد صدای خیلی قشنگی داشت