تاپیکهای قبل گفتم که کسی رو چند سال دوست داشتم و میخواد با کسی که مادرش میگه ازدواج کنه. تو ذهن من از مادرش یه هیولا ساخته که حتی جرات نداره بهش بگه منو دوست داره. دیشب بهش گفتم نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم. بهش گفتم هیچ مردی از ترس مادرش کاری نمیکنه. ولی مردهایی که میخوان یه دختر رو بپیچونن همه چیز رو میندازن گردن مادرشون. انکار کرد. گفتم با هر کس میخوای ازدواج کن به من مربوط نیست ولی لطفا منو گول نزن. هیچ دفاعی نکرد چون حق با من بود.
بعد هم گفتم جدیدا هر وقت باهات حرف زدم بعدش حالم بد شده و کابوس دیدم (چون متاسفانه همکارم هم هست و نمیتونم کامل بلاکش کنم.) رابطه ای که حال منو بد کنه خوب نیست. و گفتم از این به بعد کارها رو با پیام و ایمیل انجام میدم نمیخوام تلفنی باهات حرف بزنم.
رفتم یه سایت همسریابی هم ثبت نام کردم ولی امیدی ندارم.