بچه ها من مامانم اینا یه شهر و استان دیگن حدود سه ساعتی فاصله هست تا خونه خودم هر سه هفته یا ماهی یکبار میریم خونشون اخر هفته ها
چونکه سرکار میریم هم خودم و همسرم
..مادرشوهرم خیلی نازک نارنجیه و اگه در هفته حداقل سه بار تک پسرش که شوهر من باشه بهش سر نزنه خودشو میزنه به غش و ضعف شوهرم صبح قبل از سرکار میره بهش سر میزنه تازه نادرشوهرم شاکیه همش بهم میگه نن که پسرمو نمیبینم درست میاد زود میره. انگار بعدش شوهرم میخواد بره مسافرت که انتظار داره چند ساعت پیشش بشینه
کل ماه سر کار بودم بکوب . فقط این جمعه و شنبه وقت کردم برم خونه مادرم اینا مرخصی گرفتیم . شوهرم پنجشنبه به مادرش سر زد.
از خونه مامانم برگشتیم ،یکشنبه مادرشوهرم بهم زنگ زد گفت خیلی دلم برای پسرم تنگ شده خیلی وقته ندیدمش (در صورتیکه پنجشنبه دیده بودش )
ما میخواستیم جمعه بیایم خونه شما .. شما رفتین خونه مادرت .در صورتیکه به ما نگفته بود میخوان بیان. جدیدا یاد گرفته میخوان بیان اصلا تماس نمیگیره قبلش و اطلاع نمیده.
بعد بامن داره حرف میزنه هی میگه دلم برای پسرم تنگ شده
بعد یک سره میگه هم به من گفته هم به شوهرم
برای فردا شام هم خودشونو دعوت کردن خونمون.
من نباید دلم برای مامان و بابام و خانوادم تنگ بشه ؟ انگار من ادم نیستم . میدونم فردا شب هم میخواد همینو بگه . چی جوابشو بدم اینقد بهم تیکه نندازه
چونکه هروقت میرم خونش خودم باید غذا بپزم ببرم و کل کارها ظرف شستن و ایناهم بامنه . و سرکار هم میرم واقعا خستم نمیتونم همیشه . دو هفته بود نرفته بودم اونجا.. آخر هفته هم دوس دارم بگردم پوسیدم بخدا مگه میشه فقط کار کنم اخر هفته ها هم فقط مادرشوهرمو ببینم . که هیچ زبون مشترکی باهم نداریم فقط تیکه
هربار خونه مامانم میریم و برمیگردیم یه فیلمی درست میکنه