شب اخر تا صبح کنارش بودم وباهم حرف میزدیم وچقد باهم خندیدیم اصلن هیچ بیماری نداشت فرداش صدام کرد واسه کاری میخاستم برم بیرون
بیرون بودم بهم زنگ زدن مادرت حالش به هم خورده بچه هام پیشش بودن همینکه اومدم خونه دیدم جنازش روبه قبله وچادرشو رو سرش کشیده بودن مادرم پنجاهو چهار سال بیشتر نداشت ینی هنوز تو شوکم باورم نمیشه مادرم یه دوست فوق العاده ایی واسم بود همه تکیه گاهم ......هنوز باورم نمیشه خیلیییی ناگهانی بود مثله یه کابوس قلبم تیر میکشه