سلام
من خیلییی داستانم طولانیه دوستان، با این حال یکم خلاصه اش میکنم
۲۴ سالمه
دانشجوی ارشدم امسال دانشگاه آزاد یه رشته ی خوب آینده دار
خانوادمون مذهبیه؛ من نیستم
یه سری تعارض ها داشتیم که از دوره ی کارشناسی به بعد باعث شد روابطمون کمرنگ و تیره بشن. تو خونه بیشتر تو اتاقم، جز برای کمک بیرون نمیرم و کلا خوب نیستیم.
الان تعارض ها رو بگم شاید یه سری ها بگن من مقصرم، چون خب جامعه ی کشورمون اینجوریه که کاسه ها رو بشکنه سر امثال من، کافیه اینجوری باشی تا هر جرمی علیهت مجاز بشه (مثلا من توی دینداری خوب نیستم خیلی معتقد نیستم، با پسر چت میکنم یا دوست پسر دوره دانشجویی یه دونه داشتم و نگفته بودم به خانواده و فهمیدن، و خانواده دوست نیستم)
امسال که بعد ۲ سال قبول شدم (با وجود تحمل افسردگی و ...)، پدرم اول گفت از نظر هزینه ها پشتم هست؛ ولی بعد سر اینکه خودم نمیرفتم براش از مراحل توضیح بدم و اون میپرسید، و اینکه یه جا سربالا جواب دادم و یه "خبِ" اضافه گفتم، زد به این خط و لج کرد که دیگه کسی با من در مورد فلانی (من) با من حرف نزنه و این حرفا
عملا مادرم هم خلع سلاح شد و نمیتونه بره ازم حمایت کنه و همه مسئولیتش افتاد رو دوش خودم
تا الان سه بار رفتم عذرخواهی، هربار بدتر منو کوبیده؛ میگه هروقت من مُردم تو زندگی کن خوش بگذرون. یا میگم چیکار کنم درست بشه میگه اگه میخواستی بفهمی فهمیده بودی یا اینکه برو بمیر تا درست بشه و خیلی حرفای دیگه...
بچه ها توی مذیقه و عذاب مالی قرار گرفتم؛ پول یه کتابم رو هم نمیتونم بدم. هم دغدغه ی درسا و کارای عملی دانشگاه هست هم اینکه من اگه شهریه رو نرسونم یا کتاب نخرم چجوری جلو برم... و اینکه بدهکار میشم و اوضاع بد میشه برام شاید برم زندان اصلا
و انصراف هم بدون پرداخت شهریه ی ترم های باقی مونده ممکن نیست! راه پس که اصلا نیست راه پیش هم سخته
از طرفی اگه خودم رو گول بزنم و برم از نظر شخصیتی چیزی باشم که نیستم و اونا دوست دارن (ضد چیزی که هستم)؛ خب این هم نقش بازی کردنه، هم انگار به شخصیت و هویتم حمله شده و خودم رو گم کردم
شاید تا کسی طرد رو حس نکرده باشه عمیقا نفهمه چقدر دردناکه... و من فقط یه زندگی خوب مثل همه از دنیا میخوام
سرکار هم بخوام برم خب باز بدون رضایت که نمیشه و کمر بستن به بدبخت کردن من...
حتی اگه حرفی هم نزنن و سنگ نندازن، نمیدونم از کجا شروع کنم که حداقل ۴-۳ میلیون تضمینی ماهیانه برام در بیاد
میترسم روابط تیره ام با خانواده جز این داستان، به طور کلی رو آینده ام اثر منفی بذاره؛ رو ازدواج یا حالا مهاجرت یا هرچیزی که میخوام
هروقت اونا گفتن چیزی رو نمیخوان من عمیقا هم اگه میخواستمش بهش نرسیدم، خیلی دلم بابت این موضوعات پر از خشم و غم و حسرت میشه، بابت فرصتهایی که سوخته و زندگی ای که ممکنه بسوزه
گاهی به خودم میگم چرا اصلا زندگی میکنیم وقتی بقیه به چطور بودنمون جهت میدن و با زور هزار عامل بهمون نهایتا تحمیل میکنن چی باشیم
میشه هم باهام حرف بزنین، هم راهکار بهم بدین؟ از هر قشری هستین...