اول از همه بگم من با مادرشوهرم مشکلی ندارم بی احترامی نمیکنم هرگز چون برای همسرم ارزش قائلم اما نظر شما چیه
من دماغمو عمل کردم حالم خیلی بد بود خیلی
انتظار داشتم که مادرشوهرم حداقل بیاد بهم یه سر بزنه
چون موقعی که خودش بدحال و بیمارستان بود حتی دختراش نیومدن و من رفتم پیشش موندم نه که بگم وظیفس اما شما بقیه حرفمو گوش کنید و بگید حق دارم یا نه
خلاصه نیومد من بعد چندوقت رفتم خونشون و با یه حالت شرمندگی گفت ببخش نیومدم گفتم مشکلی نیست
اشکال نداره مادرشوهرم مریض شد به هرکی گفت ببر منو دکتر نبرد من بردمش وقتی داشتم لباسشو برای عکس برداری عوض میکردم گفتم جوری که تو برای من بودی دخترامم نبودن من گفتم این چه حرفیه شما خوب شو همینو میخوایم
ادامه بده
خب بقیه داره
چند وقت پیش یکی از برادرشوهرام که با من مشکل داره یه تهمتی که لایق خودشه بهم زد کل خانواده بجز مادرشوهرم و یکی از خواهرشوهرام باهاش دعوا گرفتن که حق نداری پشت مریم اینطور بگی
مادرشوهرمم یه بار نیومد طرفداریم که آقا دهنتو ببند
گذشت وهمین برادرشوهر و خواهرشوهرم که سر من نقشه چیده بودن باهم به مشکل خوردن و برادرشوهرم همون تهمتی که به من زد به اونم زد
رفتم خونه ی مادرشوهرم تا نشستم گفت دیدی چه حرفی این پسرم راجب خواهرش زده دل خواهرشو شکونده حلالش نیمکنم من سکوت کردم و مادرشوهرم نیم ساعت تمام این حرفارو تکرار کرد منم گفتم خوب شد به این میگن کارما حقیقتا دلم خنک شد که اینطور شد چرا اونموقع که این تهمت رو به من زد شما حلالش کردی مگه به قول خودتون من از دخترتون براتون مهم تر نبودم
هیچی نگفت
اما تو یه صحبت دیگه گفت عروس و داماد دختر پسر دیگری هستن مهم بچه ی خود ادمه(این حرفو قبول دارم )حدودا ده ساله ازدواج کردم و بهشون میگفتم مامان و به شدت پشیمونم
برعکس پدرشوهرم که همیشه بهم محبت پدرانه داشت از مادرشوهرم هرگز ندیدم تصمیم گرفتم که یکم قطع ارتباط کنم
خیلی خیلی چیزا هست که میتونم بگم اما الان مشکل اصلیم اینجاس که مادرشوهرم داره میره یه مسافرتی و از من انتظار داره برم راهیش کنم
منم نمیخوام برم
چون وقتی من عمل کردم و اونقد حالم بد بود یه سر به من نزد
حالا نظر شما چیه
برم یا نرم؟
چه بسیار افرادین که اسمشونو گذاشتن مسلمون و نماز و روزه
ولی عروس رو عین دختر نمیدونن
زبونی شاید بگن ولی عملا اصلااااااااا
یکیش یقینا قبول نیست عبادتاشون
مادرشوهر بی انصاف من سرجریانی عملا به شوهرم گفته بود طلاقش بده، بچه رو هم بده بهش تا راحت نباشه
من شاید بمرور زمان بگذرم ازش
ولی خدا نمیگذره . اطمینان دارم
کاری به حرف شوهرت نداشته باش
یسال دیگه نظرش عوض میشه
ببین دل خودت چی میگه و چطور در آرامشی
من چی بگم ک بعد از دعوای شدید باشوهرم و مقصر ۱۰۰در۱۰۰ هم خودش بود
وقتی مادرشوهرم از دعوامون باخبر شد (شوهر من اهل ی شهر دیگس )
ورداشته بود ب شوهرم گفته بود ک دیدی از همون اول هم بت گفته بودم دخترای شهری بساز نیستن نمیتونن زندگی جم کنن نمیتونن با هر اخلاقی کنار بیان و دم نزنن ... 😒
دقیقا همینه باور کن من خیلی از اون چیز ک هست ملایم تر گفتم
من انقد روح بزرگی دارم که برم راهیش کنم هرچی باشه مادر مرد مهربونم هستش
اما مادرشوهرم با یه حالت نارسیس طورانه فکر میکنه که بزرگه و بقیه باید بهش احترام بزارن و براش قدم بردارن
ولی خودش همش بنشینه و نگاه کنه یعنی من برم نمیگه که چ روح بزرگی داره عروسم میگه من بهترین مادرشوهر دنیام که اینطوره عروسم
باورتون نمیشه همه دوست آشناش و فامیلاش جلوی خود من گفتن که تو تکی بهترین عروسی و مادرشوهرم جلو خودم گفت که چون من خوب بودم ایشون خوبه🤨باورتون میشه هزارتومنم بهمون کمک نکرده و این همه ادعا
