قضیه برای 2سال پیشه
25سالم بود
تازه پدرمو که جوون هم بود توی تصادف از دست دادم
خیلی بی قرار بودم و سر مزارش مث ابر بهار گریه میکردم
تقریبادوماهی ازفوت پدرم میگذشت
یه خانم مسن که تازه سه هفته بود برادرشو دفن کرده کنار مزار پدرم
اومد ونشست کنارم و در حالیکه من داشتم زاااااار میزدم
گفت ما خانواده شلوغی هستیم و یه پسر دارم ملی حفاریه و خیلی پسر خوبیه ومنم گفتم خدا حفظش کنه واست
(من فکر میکردم میخواد حواسمو پرت کنه تا کمتر بیتابی کنم)
و همینطور که من هی اشک میریختم اونم هــــــــــــــی ادامه میداد، من دیگ محلش نذاشتم، یعنی حالی برای هم صحبت شدن باهاش نداشتم
پاشد رفت پیش مادربزرگم
نمیدونم چی بهش گفت
گفت این متاهله
زنه باور نکرد
مادر بزرگم گفت بخدا قسم
بازم باور نکرد
گفت بچه داره
بازم باور نکرد
گفت دخترش کلاس اوله،همینجا بود هر روز میارتش با خودش، امروز نیستش، هر وقت اومد نشونت میدم، زنه بازم ول نمیکرد
تا مادربزرگم دوباره تکرار کرد بخدا بچه ش میره مدرسه وکلاس اوله
تا زنه مادربزرگمو ول کرد