تاپیکهای قبلی توضیح دادم درباره رابطه ام.
امروز زنگ زد که شاید هفته دیگه فلان جا جلسه باشه. تو هم بیا تا ببیننت شاید بتونم کارتو اینجا درست کنم.
بعدش حرفهای دیگه شد. گفت اگه دوستت نداشتم که اینهمه تلاش نمیکردم کارتو اینجا درست کنم. گفتم اگه دوستم داشتی دلت میخواست من همیشه کنارت باشم.
حتی بهش گفتم ایکاش هیچوقت باهات آشنا نشده بودم و هیچ خاطره ای ازت نداشتم. اون گفت من فقط به پدر و مادرم گفتم باشه تا دست از سرم بردارن هنوز هیچی معلوم نیست.
گفتم دیگه واسه من فرقی نمیکنه. گفت من دلتنگتم این جلسه هم یه بهانه هست که بتونم ببینمت.
بازم گفتم اگه واقعا دلتنگم بودی دلت میخواست همیشه پیشت باشم.
حرف زدن باهاش بی فایده س. مطمئنم خودش منو نمیخواد و مادرش رو بهانه میکنه. کاش همکار نبودیم و هیچوقت نمی دیدمش. دیگه خبر نداره دیشب چه خواب وحشتناکی دیدم.