یکیو واقعا دوست داشتم مادرش زنگ زد برای خاستگاری قرار بود بیان خونه اما این وسط من تمومش کردم
چون واقعا کلافه شده بودم احساس میکردم نظرها و پیشنهاد های من الکی میگه باشه اما اصلا اهمیتی نداره حرفای من براش
اخرین اتفاقی که افتاد این بود مریض بود گفتم میخای بری دکتر گفت نوبت گیرم نمیاد من گفتم اشنا دارم پیش یه متخصص خوب نوبت گرفتم اشنا هم بود نوبت یکی دیگه رو کنسل کردیم که این بره! ساعت 4 عصر نوبت داشت خلاصه رفته بود خونشون نمیدونم به پیشنهاد کی صبح ساعت 7 رفته بود عکس برداری فلان دکتر عکس برداری هم بهش گفته بود اوکیه مطمعنم مادرش گفته بود برو
خلاصه ساعت 4 شد اون منشی زنگید بهم گفت بیمارت نمیاد؟ زنگ زدم به خاستگارم گفتم کجایی نرفتی دکتر مستانه خندید گفت نه بابا سگ این ساعت میره دکتر با پسر عموم بیرونیم
منم قطع کردم و کلا بهم زدم اون رابطه و خاستگاری رو
''اولین بارش نبود این کارا رو میکرد البته'' اینو مثال زدم خودشم میخاست درستش کنیم
بنظرتون سر موضوع الکی تمومش کردم؟