وقتی اشنا شدیم سنمون کم بود و هیچی نداشتیم بعد ۴ سال اون تونست تخته و وسایل قالب بندی بخره ت تو کارش پیشرفت کنه موتور خرید و تو زمینی که باباش بهش داده بود داره خونشو میسازه و واقعا زحمت میکشه. دوری برامون سخت بود تصمیم گرفتیم از اینجا به بعد کنار هم پیشرفت کنیم خانواده اون با خبر بودن از ارباتطمون خلاصه ک اومدن خواستگاری پدرش سنش زیاده عقیده های قدیمیم زیاد داره مثلا پدرم پرسید چی داره گفت هیچی گفت چیکار میکنه گفت با خودمه گفت سربازی رفته گفت نه بعدم که دلیلشو ازش پرسیدیم گفت برا اینکه اینارو بگی توقعشون زیاد میشه بزار خودشون بیان ببینن . خلاصه که خانواده من کلا اینو یجور دیگه شناختن .
موقع رفتن پدرش گفت ماکه پسندیدیم شمام تحقیقاتونو بکنین خبرشو بدین
اینا که رفتن بابای من گفت من همسن این بودم حداقل یه موتور از خودم داشتم منم نمیتونستم حمایت کنم خب...
از اون طرفم من پدر مادرم از هم جدا شدن اونشب همه کنار هم بودیم اما مامانش بهش گفته اگه دختره ام خوب باشه مامانش که با باباش نساخته زیر پای اینم میشینه زندگیتون خراب میشه. از طرفیم پدر منم که خبر نداد دیگه خانوادش میگن ما بیشتر از این خودمونو کوچیک نمیکنیم از طرفیم هعی دختر پیشنهاد میده به عشقم.
عشقم میگه صبر کنیم من اوضام بهتر شه ولی بهش میگم مسئله الان پول نیست که چه الان چه چند سال دیگه چی قراره تغییر کنه میگه خب تو هرکاری میگی بکنیم
ولی منم واقعا پیشنهادی ندارم تورو خدا شما کمکم کنید🥺