من اصلا تو مسیر درستی نیستم..تمام عمر درس خوندم شاگرد اول بودم،لیسانس گرفتم،ارشد گرفتم،دنبال کار گشتم ولی همه ی درها بسته بود اون هم با مدرک ارشد یه رشته ی مهندسی...اونقدر مادرم بیکاریمو تو سرم زد اونقدر حس حقارت بهم دست داد وقتی که پدرم برام خرید میکرد و مادرم جوری تو ذوقم میزد و روم منت میگذاشت که واقعا ارزوی مرگ میکردم..رفتم سر کاری که یه ادم با مدرک ابتدایی هم میتونه انجامش بده..ازدواج نکردم و تمام ارزوهای کودکیم دود شد...من زندگی نمیکنم فقط با امیدکی بسیار کوچک دارم به حیات خودم ادامه میدم..ارزومه بیام اینجا و از دغدغه هایی بگم که قابلیت درست شدن رو داشته باشن..تاپیک بعضی کاربرا رو که میخونم،میبینم که چقدر بین شرایط زندگی ماها فرق هست و هیچ درکی هم از هم نداریم،بارها اینجا بخاطر دغدغه هام مورد تمسخر قرار گرفتن،غافل از اینکه ذره ای درک کنن من با رویاهام زنده ام نه زندگی واقعیم...