مراسم عروسی من ۲۹ شهریور بود که عموی همسرم ۲۰ روز قبل عروسی مرد و عروسی رو کشیدیم اینور واسه بعد چهلم که افتاد ۳ ابان. پنجشنبه که چهلم عموی همسرم بود مادربزرگم فوت شد و الان انداختیم مراسمو یک اذر. امروز روز سوم بود که مادربزرگم فوت شده نامزدم زنگ زد گفت بمونه اذر برف میباره و سخت میشه. بزرگامون بیان اجازه بگیرن مراسم بگیریم. منم ناراحت شدم گفتم نه اگه اجازه گرفتنی بود موقع مرگ عموت اجازه میگرفتن. گفت عموی من جوون بود مرده ولی مادربزرگ تو پیر بوده. مرده که مرده واسه من زندگیم مهم تر از مرگ مادربزرگ توعه.
از صبح حس میکنم دارم میمیرم. از یه طرف جای خالی مادربزرگم از یه طرف دیگه حرفای امروز نامزدم داره خیلی فشار روم میاره حس میکنم قلبم داره میترکه.
از اونطرف هم میخوان برادر شوهرمو براش زن بگیرن گفتم اگه میخوایید مراسم بگیرید نگه دارید واسه بعد چهلم مادربزرگم منم بیام. سر اونم کلی حرف بارم کرد که مادربزرگ تو مرده ما دیگه کاری نمیتونیم بکنیم منم گفتم بکنید ولی من نمیتونم بیام من عزیزم مرده چطوری میتونم بیام جشن. گفت نیا. واقعا دیگه خسته شدم. چیزی که میخوام یکم همدلی حتی اگه من اشتباه هم میکنم با ارامش برخورد کنه من مادربزرگم مرده قلبم داره تیر میکشه از نبودش و نمیتونم حرفاشو تحمل کنم