الان من ۱۶سالم هست م اون ۱۷ سالش و تو بچگیش پدر مادرش رو از دست داده بخاطر همین تو خونه ی ما زندگی میکنه و پدرم دلش برای سوخت برای همین منو نامزدش کردن الان هیچ احساسی بهش ندارم بر عکس ازش متنفرم الان چند روزی میشه ک ب خوانوادم گفتم ک نمیخوامش و اعصبانی شدم هرچی تو دلم بود گفتم مامانم بیماری قلبی داره حالش خیلی بد شد من فک میکردم ک درکم میکنم ولی برعکس سرزنشم کردن گفتن ابرومونو میبری تو کل فامیل از اون روز باهام قهرن حرفی باهام نمیزنند و خلاصه بچهها من خانوادم خیلی مذهبی هستن و اینکه خیلی ب قول قرار اهمیت میدن اون شب فهمیدم ک مجبورم باهاش ازدواج کنم ولی هرچی ب خودم میگم بازم دلم راضی نیست ولی مجبورم بخاطر مامانم خیلی حالش بد شده از اون روز میترسم از دستش بدم شما نظر بدین چجوری کنار بیام و چیکار کنم خواهشن
اشتیاه محض، الان مامانت یه بار و سر یه موضوع ناراحت میشه، اون موقع که زنش بشی هر روز و سر صد تا موضوع و بچه ات هم مثل واان حودت ازت ناراضیه چون روی اون هم اثر میذاره نگو نه که محاله دختر خوب، پای پول هم باید وسط باشه ارثی چیزی، بهرحال اگه واقعا خدا رو قبول داری تن به این ازدواج نده چون این عقد ه بون عشق و رضایت واقعی تو باشه باطله حتی اگه هزار بار بخونن
این چچرت و پرتی بود گفتی عزیزم🤣🤣؟!واقعا ب این دلیل ازدواج کردی؟طرف بی کس و کاره من میشم همه زندگی ...
یه کیلو شیرینی بگیر باخودت اشتی کن چته
اولا گفتم خواستگار نگفتم شوهر! ثانیاا الان کل نی نی سایتو بگردی دقیقا بالای ۵۰ درصد مشکلات زناشویی از همون دخالت خانواده شوهر میاد لطفا ریپ نزن معلومه سنت کمه
از اونجایی که گفتی مذهبی هستید احتمالا توی محیط هایی که جنس مخالف باشه کمتر بودید. شاید اگه دانشگاه بره یا کلا تو یه محیطی که چند تا دختر ببینه نظرش عوض بشه