خلاصه و مختصر بگم
من مادر و پدرم جدا شدن و هردو ازدواج مجدد داشتن
امسالم بعد یه مدتی به اصرار مادرم اومدم کنارش بمونم و همینجا درس بخونم(قبلش هم پیش پدر نبودم)
پشت کنکوری ام و در کنار مشکلات کوچیک روحانی و جسمانی که باهاش سر و کار دارم هرچی نباشه برای درس هم به انرژی احتیاج دارم
با مادرم و همسرش اوکیم و سعی میکنم شرایط و مهارت های خودم رو هم بهبود ببخشم
حالا مشکل اینجاست که وصلت مادر من با یه قوم بسیار پر رفت و آمد و اصطلاحا خودمونی رقم خورده
که اتفاق بدی هم نیست
تا حدودی روحیه ش رو بهتر میکنه(راجع به جنبه های منفی این وصلت اصصصلا قرار نیست صحبت کنم)
قضیه از این قراره که خانواده ی همسرش هر از چندگاهی(میتونه زود به زود یا دیر به دیر باشه)تشریف میارن اینجا و خب جمعیتشون هم کم نیست(در صورتی که وقتی ما به شهرشون میریم استراحت هیچکدوم اللخصوص محصل هاشون رو تحت تاثیر قرار نمیدم)
به هرحال من در بدترین حالت حتی اگه نخوام مطالعه داشته باشم واقعا به استراحت نیاز دارم
مدرسه خاص درس میخونم و در مدت ۸ ساعت روزانه کاملا انرژی من تخلیه میشه
دوست دارم وقتی بر میگردم خونه ذهنم مشوش و درگیر نباشه
بازم میگم ایرادی نداره
کنار میام نمیتونم که مهمان خدارو بندازم بیرون اونم تو خونه ای که بهم تعلق نداره
الان مدت زیادیه که اینجا مستقرن(مشکلی براشون پیش اومده)و پشت سر اونا و به قصد دید و بازدید تعداد زیادی از فامیل هاشون هم به اینجا میان که این اوضاع رو بدتر میکنه
اما بدترین قسمتش و اصلی ترین دلیلی که من رو کفری میکنه اینه که مادر من عملا شده مثل یه کلفت
استراحت بسیار کمی داره و من به شدت عصبی ام از اینکه مداااام ایستاده و در حال پذیراییه بدون اینکه خودش توی خونه ی خودش پذیرایی بشه
اصلا مهم ترین اعصاب خوردی این روزام شده مادرم
حالا یه عده میان میگن به خودش مربوطه زندگی خودشه
خانوم من توی این چندسالی که از خدا گرفتم تحت هیچچچ شرایطی نذاشتم کسی شرایط رو برای مادرم سخت بکنه
نجات اون از زندگی اولش به منظور قرار گیریش در شرایطی بهتر صورت گرفته
حالا بعد اینهمه بیام به این شرایط اسفناک راضی بشم؟این چیزی بود که بعد خراب شدن خونه ی بچگیام دنبالش بودم؟
شما بگید چیکار کنم؟