سر صبونه چای داغ ریخت رو پام سوخت شوهرم اصلا انگار نه انگار یکماهه شده مجسمه... با مامانش با دوستاش اینقد حرف میزنه که خسته میشه ولی به من کم محلی و سکوت... هر چی ام میخوام م باهاش بحرفم جواب نمیده تاپیکهای قبلی گفتم چرا اینجوری شده... خسته شدم امروز دیگه جلوش خودمو حسابی زدم بعد از ده سال زندگی اونم فقط نگام میکرد.... انگار دنبال بهونه بودم. همه ی درد دلمو بهش گفتم کلی خوددمو زدم که خسته شدم ازین زندگی گوه اگه منو نمیخوای طلاقم بده
و ازین حرفا.... تو اتاق بودیم درو قفل کردم گفتم نمیدارم بری تا نگی مشکلت چیه....
هیچی نمیگه 🤦🏼♀️
حالا رفت بیرون ولی من عین سگ پشیمونم چراا اینجوری کردم خودم از کار خودم تعجب کردم هنوز دارم گریه میکنم سرمم شدید درد میکنه 😢اصن عین خیالش نیس فقط گفت تا بیشتر عصبی نشدم بذار برم