آره بوده من عاشق یه پسری بودم کراش بودم وحشتناککک
بعد پسره نمیشوند سمتم رفتم بهش ابراز علاقه کردم ولی قبول نکرد شب و روز بهش فکر میکردم دربارش مینوشتم همش تو خیالم بود بعد چند ماه داداشش که ازش یه سال بزرگتر بود بهم پیشنهاد داد و منم قبول کردم تمام کارا و حرفایی که آرزو داشتم اون برام انجام بده به طرز عجیبی داداشش انجام میداد انقد منتمو میکشید و قربون صدقه میرفت کیف میکردم
خلاصه سر این داستان به این نتیجه رسیدم به هر چیزی زیاد فکر کنی ممکنه اتفاق بیفته