عرضم به حضور انورتان که با وجود غریب بودن ما در شهر شوهر مادرش اصلا به ما محل نمیگذارد و تنهاگاهی سرزده و خفت کنان به منزل ما میاید و باز برای مدتی مدید غیب میشود ما هم به دلایلی زیاد منزل ایشان شرفیاب نمیشوییم .از اخلاق های گشاد منشانه اینجاب هم بگویم که من میگذارم پسرم شب ها خانه رو پشت رو کرده وقتی که خفت جمع و جور میکنم. تا اینکه دیشب که برای خواب آماده میشدیم حدود ساعت 10 در اقدامی غافلگیرانه مادرشوهر که لیاقتش هست بهش بگم مامان شوشو به همراه بابای شوشو به منزل ما تشریف آوردن من هم سریع پریدم داخل اتاق و لباس عوض کردم و اومدم حالا خونه ما تمیز بود ولی کف اتاق پر از اسباب بازی و کتاب داستان که پسرم رسالت خودش میدونه بیاد بپاشه بعد بره تو آشپزخونه با ظرفام بازی کنه اگرم جمع کنم باز میاد میپاشه و میره کلا میخواد دق بده تو این مورد به فامیلای باباش کشیده خلاصه درد سرتون ندم مادرشوهرم اومد و قیافه اش رو کمی و چپ راست کرد و گویی میخواد چهار زانو داخل مستراح بنشید چندشش شد من هم لبخند زدم و پذیرایی کردم و پس از اندکی یک ساعت تشریف بردند البته در حین گفتگو پدر شوهرم زبان به گلایه گشود که ای بابا چرا نمیایید خونه ما و همش میرید خونه پدر خانومت شوهر جانمانم هم فرمودند از قضا میخواستیم فردا بیاییم که پدرشوهر هم قفلی زد که حالا که اینطور شد فردا حتما بیایید خلاصه رفتند و من که کمی وزن هم کم کرده بودم گفتم ای مرد این مادرت الان میرود میگوید این عروس فلان و فلان است شوهرمم گفت هرگز چنین مپندار که مادرم بسیار با شعور است و خودش درک میکند خواهرمم بچه کوچک دارد دیده است و با این فضا آشناست عزیزم غصه نخور منم گفتم باش و دیگر غصه نخوردم تا امروز ظهر
من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨
یه چی بگم شاید باورتون نشه خانواده شوهر من شامل دو برادرشوهر ۳۲و۲۷یه خواهرشوهر۳۵.با یه مادرشوهر۵۶ساله وقتی میری خونشون از شلختگی ونامرتبی گاها کثیفی نمیدونی کجا بشینی...حسرت به دل موندم یه بار مرتب ببینم.اوایل مثل کزت میرفتم تمیز میکردم بعدسر عقل اومدم گفتم از کدومشون کمترم.اما خونه خودم همیشه مرتبه فقط درحد چندتا اسباب بازی پسرم.
از یه متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟گفت: کنار دریا، مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود.اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید،پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد.اینطوری پای خود را گچ گرفت!فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...به خودت نگاه کنی خداشناس میشوی...مغرور نشوید!وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،وقتی میمیرد مورچه او را میخورد.شرایط به مرور زمان تغییر میکند،هیچوقت کسی را تحقیر نکنید.شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان از شما قدرتمندتر است.یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند!پس خوب باشیم و خوبی کنیم...🙏🏻🌸باردار نیستم دوستان😎💜
من یک ملکه هستم👑با کمک این تاپیک آموزنده منم یه ملکه شدم https://www.ninisite.com/discussion/topic/2481309/%d8%aa%d8%ac%d8%b1%d8%a8%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86%d9%82%d8%af%d8%b1 با تشکر از کاربر دختر گرانبها🙏❤