کودک همسری یعنی مرداب که هر چقدر برای قدرتمند شدن دست و پا میزنی بیشتر غرق میشی و فایده نداده
من سارا هستم (اسم مستعار ) ...۱۰ سال پیش ۱۶سالم بود با قد ۱۶۵ و وزن ۶۵ چشمای قهوه ایی روشن و موهای قهوه ایی روشن و لخت لخت ... پوست سفید و یکدست و اندام فوق العاده زیبا همه چی تموم بودم مغرور مغرور ... درسم عالی بود نفر اول کلاس بودم رشته تجربی .. میرفتم کلاس کنکور برای همه درس ها .. کل فامیل بهم میگفتن خانم دکتر آینده .. خلاصه بدون هیچ دغدغه ایی روزا رو سپری میکردم .. دست به سیاه و سفید نمیزدم و حتی لباس زیرم مامانم میشست... صبح ها موهامو مامانم شونه میزد و میبافت .. کارم فقط درس خوندن بود و ازمون دادن ... تراز میانگین قلمچیم حدود ۶۰۰۰ بود که برای قبولی پزشکی کافی بود .... تا اینکه سر و کله خواستگار پیدا شد .. هر روزی یک نفر ... من بچه اول خانواده بودم و بابام اون سال ۴۰ سال و مامانم ۳۵ ساله بود ...بخاطر همین سن کم تجربه نداشتن .. عقل نداشتن که محکم وایسن و بگن دخترمون داره درس میخونه . بلاخره تسلیم شدن و منم واقعا بلد نبودم تصمیم گیری کنم و کتابها و کلاس ها و ازمون ها رو رها کردم و کلی پز دادم که اره دارم اذدواج میکنم ..سال ۱۳۹۳ عقد کردم و الان ۱۰ سال میگذره و من سریعا مادر شدم و یه دختر و یه پسر دارم ... بارها تلاش کردم که مجددا کنکور شرکت کنم . سال ۹۷ اتاق عمل قبول شدم با شکم پر رفتم سر جلسه کنکور ولی مهر ماه زایمان کردم و عملا نمیشد برم دانشگاه چون نوزاد داشتم ..الان هر چی تلاش میکنم که مجدد کنکور شرکت کنم و به واسطه درس یه شغل خوب پیدا کنم و از این خونه نشینی نجات پیدا کنم اما نمیشه که نمیشه ... الان دوباره اول مهر شده و به سرم زده بشینم دوباره بخونم برا کنکور ۱۴۰۴ اما بچه هام اذیت میکنن و نمیزارن خدایا چکار کنم .. بیاید خونه ما میبینید خونه چقد کثیفه و آشپزخونه چقد بهم ریخته و بخدا نمیرسم به همه کارا و بچه ها ... بگید من چه کنم خیلی برای این حال خودم ناراحتم .. هم سن و سالام دارن عشق و حال میکنن و من دارم با افسردگی دست و پنجه نرم میکنم
