یه زندایی دارم به شدت بد ذات خطرناک دعوا راه میندازه بین فامیلو خراب میکنه بعد پیش داییم خودشو فرشته نشون میده😕داییم به شدت خوب مهربون مهمون نواز حتی یبار تا طلاق رفتن فامیلا نذاشتن داییمم یه ادم سرشناس وضع مالیشم خیلی خوبه مشکلی نداره
یبار رفتیم خونشون داییم نبود مامانم خودش بلند شد شام درست کرد خیلیم کمک زن داییم میکنن به زحمت نیفته یهو سفره ک پهن شد دخترش عروسش و نوه هاش کل غذارو گذاشتن پیش خودشون خداشاهده هیچییی نبود بخورم😐من فقط رفتم تو اتاق بعد گفتن عه چرا شام نخوردی به دختر داییم گفتم من هیچ زندایی به دردبخوری ندارم دیگه خونشون نرفتم تا ۲سال ولی به داییمم نگفتم دعوا نکنن
من نامزدیم عقدم داییم چندین بار میگفت بار بعدی اومدی با نامزدت میای ها هروقت تنها میرفتم دعوام میکرد میگفت چرا نیاوردیش ما یه خونه نزدیک داییم اینا داریم واسه همین زیاد همو میبینم تا میرم ۲هفته ای یبار اینا نامزدم مسافرت بود اینجا نبود داییم گفت بیاین خونه اون یکی خالمم بود دور همیم مامانم زنگ زد زن داییم که ما شاید یه خورده دیرتر بیایم بزار میام کمکت یهو گفت نه شما نمیخواد بیاین😐مستقیم بعد گفت حالا میخواینم بیاین دیگه هیچی نگفتیم گفت نه مزاحمت نمیشم خدافظ تا خود شب هرچی زنگ زد قسممون میداد ک بیاین فهمید چقد گند زده همش میگم شاید نامزدمم باهامون بود باید ابرومونو میبرد میگفتم زنداییم گفته نیاین خونم هیچ مشکلیم باهم نداریم هیچی
حالا تصمیم گرفتم ابدا اونجا نرم اگه داییمم چیزی گفت مستقیم بهش بگم اون شب زنت گفت نیاید
تا کی همچیو قایم کنیم اونوقت مامانم تا میریم اونطرفا میره کمکش میکنه خیلی کمم شام میمونم شاممنمیخوریم میایم خونمون