2777
2789
عنوان

بازم مادرم و مشکلاتمون

133 بازدید | 11 پست

توی چند تا تاپیک‌اولم گفتم مشکلاتمونو و اینکه اصلا بچگی و‌نوجونی باهم رابطه خوبی نداشتیم...درواقع ازم خوشش نمیومد هیچموقع نذاشت حس محبت رو حس کنم همیشه میفهمیدم ازم‌متنفره و فقط دور وایمیستادم چون اگه توی دست و پاش و کنارش بودم یا میزد یا دعوا و نفرین و فحش راه مینداخت...واقعا بچه اذیت کنی نبودم حتی زبون جواب دادن هم‌نداشتم ولی همینجور ادامه میداد و من فقط توی اتاق زیر پتو گریه میکردم...حتی یبار شنیدم به خالم میگفت اینو هر چی بهش بگی اون لحظه بترکه هم‌جواب نمیده همچینم‌با افتخار میگفت انگار به مرز گریه رسوندن من و اینکه من جواب نمیدم‌چه افتخاریه براش...اینو گفتم بدونید ک واقعا هیچوقت من شروع کننده دعواهاش نیودم حس تنفرش بود ک تا منو میدید شروع میکرد به فحش و از راه رفتن و لباس پوشیدنم ایراد میگفت تا برسه منت غذا پختن و اینام‌رو دوش من بود یعنی انقد میگفت گاهی حس میکردم دارم کوفت میخورم نه غذا ولی بچش بودم و سنم کم بود و محتاجش بودم فقط تحمل میکردم تا بتونم تو اون خونه زندگی کنم هر‌چند با عذاب

گاهی تشنه بمون ولی به بهونه تشنگی سم ننوش...

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

فک کنید یه بچه ۱۲ ۱۳ ساله بودم مجبورم میکرد خونه جارو‌کنم اونم نه حالت عادی کلی ایراد گیری میکرد فحشم‌میداد فقط بهم میگفت بدردنخوری همیشه مجبورم میکرد کل حیاط رو بشورم هرهفتهههه... برف میومد مجبورم میکرد راه حیاطو باز کنم...خرید نون و میوه ها با من بود ...بردن اشغالا انگار وظیفه من بود اگه یروز نمیبردم فحش و‌نفرین میشنیدم فقط...یا اگه یکم دیر میشد بهم میگفت از خونه‌من برو بیرون😞و واقعا منو مینداخت تو حیاط...تا شب منتظر میموندم بابام بیاد پشتش قایم میشدم میرفتم تو

گاهی تشنه بمون ولی به بهونه تشنگی سم ننوش...

تا دقیقا ۱۸ ۱۹ سالگی همین بود داستانمون...تا من رفتم شهر دور‌خوابگاه...سر اونم‌کلی اذیتم کرد و اشکمو درمیاورد ولی دیگه بعد از اونهمه سال عذاب فقط به این فکر میکردم چجوری برم ک منو دیگه نبینه ک نه اون اذیت بشه و‌ نه عذابم بده

گاهی تشنه بمون ولی به بهونه تشنگی سم ننوش...

الان چندین سال گذشته و فقط رو برگردوند ینی عذابش ادامه داره ولی به مدل دیگه ای...روزی دوبار زنگ‌میزنه احپالمو‌جویا بشه ...انتظار داره برام از اموراتم بگم ....ولی ما عیچموقع مثل یه مادر و فرزند نبودیم با هم الانم اصلا علاقه ای به نزدیک‌شدن بهش ندارم ینی فقط یاد کارا و حرفا و‌فحشاش میفتم...یاد گریه هام بخاطر یه کفش میفتم ک‌ کفشم‌توی زمستون سوراخ بود و اب میرفت توش ولی برام‌نمیخرید...خب من اونموقع محتاجش بودم‌با من‌اونکارا رو‌میکرد الان چطور محبت بینمون باشه و بتونم باهاش ارتباط مادر دختری بگیرم؟

گاهی تشنه بمون ولی به بهونه تشنگی سم ننوش...

در کل الان زنگ‌میزنه با گله‌ک‌تو منو نادیده میگیری و طلبکاره ک‌چرا باهاش طولانی حرف نمیزنم بعدم‌روم قطع میکنه...تا الان هزااار بار اینکارو‌کرده من باهاش حرف میزنم ولی این مثلا انتظار داره ریز به ریز براش همه‌چیو بگم و بخندم و از نظر بخوام و... واقعا نمیتونم اصلا ذاتم نیست ینی کاری باهام کرده با هیچکسی نمیتونم ارتباط عاطفی بگیرم دیگه با خودش ک هیچی....الان باز یکسره اعصابمو بهم میریزه ک تو‌منو نادیده میگیری باهام‌خوب حرف نمیزنی...با اینکه روزی تا دوبار هم‌در حد چند دقیقه حرف میزنیم واقعا دیگه از دستش موندم چیکار کنم😞😞😞هربار ک زنگ‌میزنه اینجوری حرف میزنهدتا چند ساعت حالم بده نمیدونم کی ذین طلبکاریش ازم‌میخواد تموم شه همیشه یجور ازم طلبکاره اونموقع اونجوری و الان اینجوری ... چیکار کنم؟

گاهی تشنه بمون ولی به بهونه تشنگی سم ننوش...

میدونم براتون سخته ولی خدا بخاطر این پاداش ها خیلی بهتون اجر و پاداش میده. اگه با وجود این سختی ها احترام مادرتون رو نگه دارید واقعا مقامتون در بهشت خیلی میره بالا. انسان مومن با هر سختی، آخرتی بهتر خواهد داشت. اگه خواستید کلیپ های استاد شجاعی واقعا ارومتون میکنن در ایتا یا تلگرام ببینید.

@ostad_shojae

در دنیا چیزی از امام زمان مهمتر نیست🩷
میدونم براتون سخته ولی خدا بخاطر این پاداش ها خیلی بهتون اجر و پاداش میده. اگه با وجود این سختی ها ا ...

ممنون گلم...من احترامشو حفظ میکنم و چیزی بهش نگفتم ینی در واقع بخوام گله ای کنم هم اصلا نمیپذیره صداشو میبره بالا ک بحث رو تموم‌کنه...ولی انتظارش اصلا یه احترام معمولی نیست این میگه من مادرتم دورم بگرد باهام‌گرم بگیر حرف بزن راهنمایی بخواه از روزت بگو از کارات بگو و... من اصلا نمیتونم با هیچکسی لینجوری ارتباط بگیرم چون کاملا منزوی بزرگ شدم دیگه با خودش ک اصلا نمیتونم ارتباط عاطفی بگیرم بعد الان مشکلم اینه باز اعصابمو سر این بهم میریزه ک‌میگه باهام خوب و صمیمی باش و اینو کاملا طلبکارانه میخواد و حتی روم قطع میکنه بعدش

گاهی تشنه بمون ولی به بهونه تشنگی سم ننوش...

عزیزم واقعا درکت میکنم تو سختی های زیادی کشیدی. اگه مامانت حتی یه درصد درک داشت می فهمید با کاراش چقدر بهت آسیب زده. اگه فکر میکنی قلبت بزرگه ببخشش ولی حقته که یه بار باهاش حرف بزنی و بگی که چقدر اذیت شدم بخاطر رفتارهای تو  چقدر قلبم شکست.. بهش بگو که کاری کردی برام غریبه ای توقع نداشتع باش برات دختر خوبی باشم.

اگه اینا رو بهش بگی یکم سبک میشی. ببخشش هرچند بخشیدن به معنی این نیست باهاش خوب بشی فقط از دور ببخشش.

یکی سر پا موند و رسید:)

عزیزم واقعا درکت میکنم تو سختی های زیادی کشیدی. اگه مامانت حتی یه درصد درک داشت می فهمید با کاراش چق ...

یکبار حدودا پنج سال پیش نمیدونم‌چی شد بهش گفتم تو با من اینکارو‌کردی چنان صداشو برد بالا و گفت الان میگی چیکار کنم تازه بعد اینهمه سال یاد دل پر دردت افتادی پیش من...دیگه هیچوقت بهش‌چیزی نگفتم...نه نمیتونم بهش بگم ک سبک شم چون نمیپذیره و فقط انتظار احترام و تجلیل داره...گاهی با خودم میگم ینی یادش رفته اون روزا رو؟ الانم کاریش ندارم باهاش خرف میزنم احترام میذارم میرم پیشش مناسبتا کادو‌میگیرم براش ولی اصلا انتظاراتشو براورده نمیکنه این‌میگه بیا مثل دو تا مادر دختر صمیمی باشیم ک نظر من برای تو اولویته... در کل یه محبت قوی میخواد اونم از منی ک چهار سال اخری ک پیشش بودم واسه اینکه زیاد تو چشمش نباشم رفته بودم زیر زمین خونمون تنها وایمیستادم ولی بازم واسه وعده غذا ک میرفتم بالا حرفاش و فحشاش به راه بود...

گاهی تشنه بمون ولی به بهونه تشنگی سم ننوش...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792