سلام دوستان من دانشجوی ترم سه یه شهر دور از شهرمون هستم، پنجشنبه باید برم دانشگاه و مثل همیشه با دوستم که همشهری من هم هست گفتیم بلیط اتوبوس میگیریم و میریم، امروز بابام گفت خودم میبرمت منم گفتم دوستم تنهاست و فلان ، بعد جوری عصبانی شد و گفت که دوستتو به من ترجیح میدی و من دیگه کاری به کارت ندارم و ... منم جوابشو دادمو دعوا بالا گرفت
همیشه از بچگی منو کتک میزد و همچنین مامانم رو و هیچ وقت حق و حقوق ما رو رعایت نمیکرد و با من و مامانم مثل کنیزها برخورد میکرد و میکنه، از وقتی فرهنگیان قبول شدم و حقوق گرفتم به هر بهانه ای باهام دعوا میکنه و ربطش میده که آره تو حقوق میگیری دیگه هار شدی
همیشه از بچگی منو کتک میزد و همچنین مامانم رو و هیچ وقت حق و حقوق ما رو رعایت نمیکرد و با من و مامان ...
اصلا نمیزاشت من ادامه تحصیل بدم همش میگف زن برای خونست و کار کردن ، خلاصه امروز که اینجوری شد روز تولدم هم بود و بهش گفتم آره دستت درد نکنه روز تولدم هم با من دعوا میکنی، بعدش گفت روز تولدته و روز مرگت دیگه کاری به کارت ندارم
خوب میگفتی هر دوتون رو برسونه. چرا من عاشق این بودم که یکی منو برسونه تا با اتوبوس نرم
مشکل اینجاست که اصلا آدم خوش سفری نیست و تو مسیر مدام دعوا و داد وبیداد راه میندازه و سفر رو بهمون کوفت میکنه به خاطر همینه که همیشه نمیخوام منو برسونه