نمی توانستم آغازگرت باشم
نه الفبایت را می دانستم
و نه حرف چشم هایت را
پیله کرده بودم به دورت
نمی توانستم پروانه ات باشم
نه شبنم به من چشم داشت
و نه من به گل مرداب
وقت خَزانَت که می رسید
حسادت من بود به بلوغِ تازه درختی
که تبر می زد به آخرین خوابش
تا مبادا با هر ورقی زرد یا سرخ
دلت هوای رفتن کند
هوای دوباره دل به گرویش دادن
من مادرِ تمام خودخواهی ها
من نهایتِ هر دلدادگی،هر دلواپسی
ردیف شعرت نمی شدم
وزنِ احساست نمی شدم
من همان کهنه ترین کتابِ قفسه
من همان عمیق ترین ریشه در خاک
وزنم سبک تر از ابرِ گریان
روحم خسته تر از گرگی تنها
آن آخرین ستاره ای که سقوط کرد
آن تک شهاب سنگی که زمینش را ندید
آن افسانه ای که فراموش شد
آن آخرین نوار شنیده نشده تهِ کاست
آن من بودم؛ آن شبحِ شبی مرده
نمی توانستم پایانت باشم
نه رگ خوابت را بلد بودم
و نه نقطه ضعفِ دستانت را
بی مهابا به هستی ات راه جستم
نه به بهشتت راهی بود
و نه به برزخِ سنگدلی هایت
در دنیای تو زمان؛بیگانه به زبانِ ثانیه هاست
ساعت ها از کار می افتند
و جاذبه، دروغی ست بی دفاع
لبخندت؛ چرتکه نمی اندازد
و نوازش؛ از خطرِ هر هورمونی مصون ست
تنت مغلوبِ هیچ نیازی نیست
و هوای خانه ات،پاک تر از دورترین کوهستان
نه باخت و حسرت و نه کینه ای
در تصورت،جای سوزن انداختن نیست
و شگفتی، عریان ترین امکانت برای بودن
تو را بهانه کردن بس است
و تو را بیهوده خواستن، کافی