پدرم از اول عصبی بود اما تمام جون و زندگی من بود
مثل همه دخترایی که بابایین منم به شدت بابایی بودم اما پدرم گاهی منو میبوسید ولوسم میکردگاهی یجوری رفتار میکرد که تا مدت ها ازش میترسیدم
به مامانمم به شدت وابسته بودم و دوستش داشتم
اما خب مامانم سر کوچیک ترین بحثی به من توهین میکرد
توهین های خیلی بد
کم کم من از خانوادم فاصله گرفتم دیگه مثل قبل به پدرم محبت نمیکردم به مامانمم وابسته نبودم
ولی هرچقدر من فاصله گرفتم رفتار اینا بدتر شد طوری که یه روزی اونقدر روم فشار عصبی بود که حمله عصبی بهم دست داد طوری که ضربان قلبم رسیده بود به ۱۳۰
دیگه حرمت ها بین ما شکست من با کوچکترین گیری که خانوادم بهم میدن فوران میکنم نمیفهمم چی میگم بهشون
خیلی بد رفتاری میکنم باهاشون دست خودمم نیست نمیتونم هیچی نگم سکوت کنم از فشار عصبی مریض میشم چند باری خواستم سکوت کنم اما اینقدر ادامه دادن که بازهم حمله عصبی گرفتم
نمیدونم چیکار کنم دلم داره میترکه من هنوزم عاشقشونم ولی دیگه نمیتونم نشون بدم من کسی به جط اونا ندارم