من جاریم بچه داره الان حدود یک سالی هست با برادر شوهرم آشنا شده و امشب بله برون بود که اشتباه به من گفته بودن خواستگاری خلاصه که همه چی الهی شکر خوب تموم شد
.
امشب بعد مراسم عموهای شوهرم گفتن دیدین علی هم زنگ گرفت خودش هم پیداش کرد
همه هم گفتن ارههه راست میگه بی دردسر
بعد یک سال و نیم پیش که همسرم اومد خواستگاری من سنتی من گفتم لازمه چندین جلسه صحبت کنیم ولی نذاشتن دو جلسه بیشتر حرف بزنیم
گفتن سریع تر تمومش کنید بره تا کسی نفهمیده
منم واقعا دلم سوخت که چون شناختی نداشتم چقدر عذاب کشیدم
عاشقی که هیچ حتی لذت دوست داشتن و یواشکی تلفنی حرف زدن رو هم نبردم .
همین شوهر خواهرا که واسه من علامه بودن الان اوپن مایند شدن اونم تو یک سال و نیم.