خودم تازه از باشگاه امده بودم بدنم کوفته بود
هی میومد اتاقم میگفت ایییییییی
سرشو دست کشیدم گفتم افرین با جعبه بازی کن دایی کار داره باز میومد
از وقتی این داستان تجربه کردم گفتم هر موقع اعصابم فولادی شد ازدواج کنم 😢
اخرم اینقدر باهاش بازی کردم خودش خسته شد

