5سال پیش می رفتم کلاس زبان
ی روز زمستونی مه الود خانمی تو ایستگاه اتوبوس دیدم پیرزن بود
فک کردم اهالی محله که واقعا اونجا هم چادر مشکی دارن و رو میگیرن و عادیه 💕
شروع کرد به صحبت کردن باهام محله هم خلوت بود 😳
اصلا صورتشو ندیدم حرف زد باهام راجب یکی از فامیلام که چکار میکنه و...احوال پرسی کرد بعد یعو زیر لب گفت چراغ عمرش داره خاموش میشه چراغ عمرش داره خاموش میشه 😥
ی لحظه ترس وجودمو برداشت بلند شدم از کنارش و رفتم اون ور تر هوا مه الود بود وقتی برگشتم تو ایستگاه بعد حدود 50ثانیه دیدم اصلا اونجا کسی نیست
همین فامیل جوونمون هم در عین ناباوری سال بعدش تو تصادف درجا فوت کرد