امشب، بهتره بخوابم. به نفعمه اگر که زودتر خوابم ببره . وقتی بیدارم، توی خودم گیر میفتم. خودمو شخم میزنم ، خودمو محکوم میکنم ، چندماه پیش یه آینه قدی گذاشتم توی اتاقم. همیشه دلم میخواست آینهی قدی داشته باشم. امروز پشت و روش کردم تا فردا که بذارمش بیرون. نمیتونم آدم تو آینه رو ببینم. عجیبه که بعضی شبا از سلول به سلولم بدم میاد. سرفه میکنم، بستنی میخورم و گریه میکنم. چیزی در من است که هیچ عذری را نمیپذیرد.مرا مقصر همه چیز میداند. مرا کم و اشتباه میخواند ، کسی نمیداند ، من با بقیه طوری دیگرم. بقیه مرا خوش مشرب و خودساخته و موفق میدانند. من خودم را غمگین و ملول میدانم. اکثر روزها که بیدار میشوم، میفهمم اضطرابم قبل از من بیدار شده. میفهمید؟ وقتی بیدار میشوم میفهمم در خواب هم مضطرب بودم و از شدت زیادش بیدار شدهام. بیدار میشوم و فکر میکنم چقدر هیچ چیز بروز نمیدهم ، به دکترم که یکساله ندیدمش تا قرصامو عوض کنه و بازم بگه «خانم زیبا ! ادامه بده!».
باور نمیکنید اگر بگویم که میترسم وقتی ناراحتم، نتوانم از بیرون هم ناراحت باشم. عدم توانایی در غمگین بودن بیرون در عین غمگین بودن درون، چیزیست که مرا تکه تکه میکند. وقت هایی که ناراحتم، نمیتوانم از بیرون ناراحت باشم. از بیرون به طور افراطی خوشحال و شوخ دیده میشوم. همین تناقض مثل کشیدن شدن تن لختم روی آسفالت میماند. مرا میساید و تمام میکند. آدم بسیار غمگینی که روزی از خندههای خودش میمیرد.
فکر میکنم به این که شونههام خستهست، کولهم خیلی سنگینه و میخوام یه مدت بذارمش زمین و فقط گریه کنم. بعضی شبا عجیب کش میان. صبح که بشه همه چیز درست میشه اما کو تا این شب صبح بشه .
پ.ن : مرسی که خوندی 🤍
